اینگونه زندگی کنیم :
ساده اما زیبا،
مصمم اما بی خیال،
متواضع اما سربلند،
مهربان اما جدی،
سبز اما بی ریا،
عاشق اما عاقل
======================
از کسی که دوستش داری، ساده دست نکش شاید دیگر هیچکس را مثل اون دوست نداشته باشی، از کسی هم که دوستت دارد به آسانی نگذر شاید هیچوقت هیچکس را مثل تو دوست نداشته باشد.
======================
زندگی در قلب من طوفان غم دارد ولی
خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من
در سراشیبی که نامش زندگیست
با همه افتادگی ها می روم
می روم شاید که در دشتی بزرگ
بازیابم آنچه را گم کرده ام....
======================
غریبانه ترین لحظه تنهایی خویش چشمانم را به تو خواهم بخشید تا هیچ گاه به پاکی عشقمان شک نکنی ): تکیه به شونه هام نکن... من از تو افتاده ترم.... ما که به هم نمیرسیم... بسه دیگه! بذار برم..... کی گفته بود به جرم عشق؟ یه عمری پرپرت کنم... یه گوشه ای کنج قفس... چادر غم سرت کنم.... من نه قلندر میشوم.... نه قهرمان قصه ها.... نه بردهء حلقه به گوش.... نه مثل اون فرشته ها... من عاشقم... همینو بس! غصه نداره... بی کسیم
======================
اگر میدانستی انتظار دیدنت چه مجازاتیست هیچگاه تنهایم نمی گذاشتی
======================
همیشه از نگاه تو با تو عبور میکنم
از اینکه عاشق توام حس غرور میکنم دوباره با سلام تو تازهی تازه میشوم
با نفس سادهی تو غرق ترانه می شوم با تو ستاره میشوماز سایههای ملتهب همیشه میگریختم
با رفتن تو هر نفس بغض دوباره می شومناجی شوکران من، با دل عاشقم بمان
به حرمت حضور تو چون تو یگانه میشوم
با تو ستاره میشوم
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خود م بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: « بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: « ببخشین خانم! شما پولدارین »
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»
آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
جدال مجسمه ساز با
|
|
که از همه گلهای رُز تنها بخاطر اینکه
خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم
که همه رویاهای خود را تنها بخاطر اینکه
یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم
این دیوانگیست ...
که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم بخاطر اینکه
در زندگی با شکست مواجه شده ایم
که از تلاش و کوشش دست بکشیم بخاطر اینکه
یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است
این دیوانگیست ...
که همه دستهایی را که برای دوستی بسوی ما دراز می شوند بخاطر اینکه
یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم
که هیچ عشقی را باور نکنیم بخاطر اینکه
در یکی از آنها به ما خیانت شده است
این دیوانگیست ...
که همه شانس ها را لگدمال کنیم بخاطر اینکه
در یکی از تلاشهایمان ناکام مانده ایم
به امید اینکه در مسیر خود هرگز دچار این دیوانگی ها نشویم
و به یاد داشته باشیم که همیشه
شانس های دیگری هم هستند
دوستی های دیگری هم هستند
عشق های دیگری هم هستند
نیروهای دیگری هم هستند
و افق های بهتری هم هستند
تنها باید قوی و پُر استقامت باشیم
و همه روزه در انتظار روزی بهتر و شادتر از روزهای پیش باشیم ...
داستان رز
در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما
خواست که کسی را بیابیم که تا به حال با او آشنا نشده ایم،
برای نگاه کردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی
شانهام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن کوچکی را دیدم که با
خوشرویی و لبخندی که وجود بیعیب او را نمایش میداد، به من
نگاه میکرد.
او گفت: "سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم،
آیا میتوانم تو را در آغوش بگیرم؟"
پاسخ دادم: "البته که میتوانید"، و او مرا در آغوش خود فشرد.
پرسیدم: "چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟"
به شوخی پاسخ داد: "من اینجا هستم تا یک شوهر پولدار پیدا کنم،
ازدواج کرده یک جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت
نمایم."
پرسیدم: "نه، جداً چه چیزی باعث شده؟" کنجکاو بودم که بفهمم چه
انگیزهای باعث شده او این مبارزه را انتخاب نماید.
به من گفت: "همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و
حالا، یکی دارم."
پس از کلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و
در یک کافه گلاسه سهیم شدیم، ما به طور اتفاقی دوست شده
بودیم، برای سه ماه ما هر روز با هم کلاس را ترک میکردیم، او
در طول یکسال شهره کالج شد و به راحتی هر کجا که میرفت، دوست
پیدا میکرد، او عاشق این بود که به این لباس درآید و از
توجهاتی که سایر دانشجویان به او مینمودند، لذت میبرد، او
اینگونه زندگی میکرد، در پایان آن ترم ما از رز دعوت کردیم تا
در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را که او به ما
گفت، فراموش نخواهم کرد.
وقتی او را معرفی کردند، در حالی که داشت خود را برای سخنرانی
از پیش مهیا شدهاش، آماده میکرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی
از برگههای متون سخنرانیاش بروی زمین افتادند، آزرده و کمی
دست پاچه به سوی میکروفون برگشته و به سادگی گفت: "عذر
میخواهم، من بسیار وحشتزده شدهام بنابراین سخنرانی خود را
ایراد نخواهم کرد، اما به من اجازه دهید که تنها چیزی را که
میدانم، به شما بگویم
"او گلویش را صاف نموده و آغاز کرد: "ما بازی را متوقف
نمیکنیم چون که پیر شدهایم، ما پیر میشویم زیرا که از بازی
دست میکشیم، تنها یک راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست
یابی به موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و هر روز رضایت
پیدا کنید."
"ما عادت کردیم که رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از
دست میدهیم، میمیریم، انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه
میزنند که مرده اند و حتی خود نمیدانند، تفاوت بسیار بزرگی
بین پیر شدن و رشد کردن وجود دارد، اگر من که هشتاد و هفت ساله
هستم برای مدت یکسال در تخت خواب و بدون هیچ کار ثمربخشی
بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هرکسی میتواند پیر شود، آن
نیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد، رشد کردن همیشه
با یافتن فرصت ها برای تغییر همراه است."
"متأسف نباشید، یک فرد سالخورده معمولاً برای کارهایی که انجام
داده تأسف نمیخورد، که برای کارهایی که انجام نداده است"، او
به سخنرانی اش با ایراد ?سرود شجاعان?پایان بخشید و از فرد فرد
ما دعوت کرد که سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیاده
نماییم.
در انتهای سال، رز دانشگاهی را که سالها قبل آغاز کرده بود، به
اتمام رساند، یک هفته پس از فارغ التحصیلی رز با آرامش در خواب
فوت کرد، بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاکسپاری او شرکت
کردند، به احترام خانمی شگفتانگیز که با عمل خود برای دیگران
سرمشقی شد که هیچ وقت برای تحقق همه آن چیزهایی که میتوانید
باشید، دیر نیست.
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد...
این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!
من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!!
چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد...!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد...
میدونید چرا لباس فارغ التحصیلی توی کل جهان این شکلیه ؟! هنگامی که از ما سوال می شود که این لباس و کلاه چیست؟ چه پاسخی
|
1. گاهی به
تماشای غروب آفتاب بنشینیم.
2. سعی کنیم بیشتر بخندیم.
3. تلاش کنیم کمتر گله کنیم.
4. با تلفن کردن به یک دوست قدیمی، او را غافلگیر کنیم.
5. گاهی هدیههایی که گرفتهایم را بیرون بیاوریم و تماشا
کنیم.
6. بیشتر دعا کنیم.
7. در داخل آسانسور و راه پله و... با آدمها صحبت کنیم.
8. هر از گاهی نفس عمیق بکشیم.
9. لذت عطسه کردن را حس کنیم.
10. قدر این که پایمان نشکسته است را بدانیم.
11. زیر دوش آواز بخوانیم.
12. سعی کنیم با حداقل یک ویژگی منحصر به فرد با بقیه فرق
داشته باشیم.
13. گاهی به دنیای بالای سرمان خیره شویم.
14. با حیوانات و سایر جانداران مهربان باشیم.
15. برای انجام کارهایی که ماه ها مانده و انجام نشده در
آخر همین هفته برنامهریزی کنیم!
16. از تفکر درباره تناقضات لذت ببریم.
17. برای کارهایمان برنامهریزی کنیم و آن را طبق برنامه
انجام دهیم. البته شاید کار مشکلی باشد!
18. مجموعهای از یک چیز (تمبر، برگ، سنگ، کتاب و... )برای
خودمان جمعآوری کنیم.
19. در یک روز برفی با خانواده آدم برفی بسازیم.
20. گاهی در حوض یا استخر شنا کنیم.
21. گاهی از درخت بالا برویم.
22. احساس خود را در باره زیبایی ها به دیگران بگوئیم.
23. گاهی کمی پابرهنه راه برویم!
24. بدون آنکه مقصد خاصی داشته باشیم پیاده روی کنیم.
25. وقتی کارمان را خوب انجام دادیم مثلا امتحاناتمان تمام
شد، برای خودمان یک بستنی بخریم و با لذت بخوریم.
26. در جلوی آینه بایستیم و خودمان را تماشا کنیم.
27. سعی کنیم فقط نشنویم، بلکه به طور دقیق گوش فرا دهیم.
28. رنگها را بشناسیم و از آنها لذت ببریم.
29. وقتی از خواب بیدار میشویم، زنده بودن را حس کنیم.
30. زیر باران راه برویم.
31. کمتر حرف بزنیم و بیشتر گوش کنیم.
32. قبل از آن که مجبور به رژیم گرفتن بشویم، ورزش کنیم و
مراقب تغذیه خود باشیم.
33. چند بازی و سرگرمی مانند شطرنج و... را یاد بگیریم.
34. اگر توانستیم گاهی کنار رودخانه بنشینیم و در سکوت به
صدای آب گوش کنیم.
35. هرگز شوخ طبعی خود را از دست ندهیم.
36. احترام به اطرافیان را هرگز فراموش نکنیم.
37. به دنیای شعر و ادبیات نزدیک تر شویم.
38. گاهی از دیدن یک فیلم در کنار همه اعضای خانواده لذت
ببریم.
39. تماشای گل و گیاه را به چشمان خود هدیه کنیم.
40. از دانسته های خود، دیگران را نیز در استفاده از آنها
شریک بدانیم. ممکن است فردا دیر باشد.
قـصـاب
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که
دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود
"لطفا ?? سوسیس و یک ران گوشت بدین"
?? دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده
بود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت.
سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و
بدنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید.
با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها
کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر
ماند.
اتوبوس آمد، سگ
جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا
نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.
صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره
آنرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و
سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند
خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد.
اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.
قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید.
گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید.
اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به
پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و
به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟
این سگ یه نابغه است.
این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی عاقل اندر صفی
به قصاب کرد و گفت:
تو به این میگی باهوش؟
این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش
می کنه !!!
نتیجه اخلاقی :
اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که
دارند راضی نخواهند بود.
دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش
می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.
سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این
تناقضات است.
پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر
داشته های مان را بدانیم
یک داستان واقعی ...
خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست
دوز و کهنه در
شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار
قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.
منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد
ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد
دانشگاه شده اند.
مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.»
منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»
منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که
بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند، اما این طور نشد.
منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم
گرفت برای ملاقات با رییس از او
اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت.
رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با
آنها ملاقات کند.
به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت
وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده،
خوشش نمی آمد.
خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس
خواند. وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش
در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست
داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.»
رییس با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که
به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم. اگر
این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان می شود.»
خانم به سرعت توضیح داد: «آه... نه... نمی خواهیم مجسمه
بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد
بدهیم.»
رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو
را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.»
خانم یک لحظه سکوت کرد.
رییس خشنود بود.
شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راه اندازی
دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان
دانشگاه راه نیندازیم؟»
شوهرش سر تکان داد.
رییس سردرگم بود. آقا و خانمِ "لیلاند استنفورد" بلند
شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که
دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:
دانشگاه استنفورد از
بزرگترین دانشگاههای جهان، یادبود پسری که هاروارد
به او اهمیت نداد
تن آدمی شریف است به جان آدمیت / نه
همین لباس
زیباست نشان آدمیت
لیست کل یادداشت های این وبلاگ