روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: او می آید و با من راز و نیاز خواهد کرد، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا، نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک غمگین و افسرده بود ولی باز هم هیچ نگفت ! اما خدا لب به سخن گشود :
"با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست" ؟ گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان سهمگین و بی موقع چه بود؟
و سنگینی بغض راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر افکندند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود، خواب بودی، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک، خیره در خدایی خدا، مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود ؛ ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت، گویی حسی عجیب وجودش را دگرگون می کرد.
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
سال های سال بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم
زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند
هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و کار به جایی رسید که از هم جدا شدند.
از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد،
مرد نجـاری را دید. نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید
شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟
برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط
مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را
استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این
کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم
تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار
گفت: من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم !
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود.
نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار
بسازی؟
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور
ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او
برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال
رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم...
زنـدگـــی
زندگی، ارزش آنرا دارد که به آن فکـر کنی.
زندگی، ارزش آنرا دارد که ببویی اش چون گل، که بنوشی
اش چون شهد.
زندگی، بغض فـروخورده نیست.
زندگی، داغ جگــــر گـــوشه نیست.
زندگی، لحظه دیدار گلــی خفته در گهــــواره است.
زندگی، شوق تبسم به لب خشکیده است.
زندگی، جـــرعه آبی است به هنگامه ظهـــر در بیابانی
داغ.
زندگی، دست نوازش به ســر نوزادی است.
زندگی، بوسه به لبهای گلی است که به شوقت همه شب
بیدارست.
زندگی، شـــوق وصال یار است.
زندگی، لحظه دیدار به هنگامــــــه یاس.
زندگی، تکیه زدن بر یــار است.
زندگی، چشمه جــوشان صفا و پاکـــی است.
زندگی، مـــوهبت عرضه شده بر من انسان خاکـــی است.
زندگی، قطعه سرودی زیباست که چکاوک خواند که به وجدت
آرد به سرشاخه امید و رجا.
زندگی، راز فـروزندگی خورشید است.
زندگی، اوج درخشندگــــــی مهتــاب است.
زندگی، شاخه گلی در دست است که بدان عشق سراپا مست
است.
زندگی، طعــم خوش زیستن است، شور عشقی برانگیختن است.
زندگی، درک چرا بودن است، گام زدن در ره آسودن است.
زندگی، مزه طعم شکلات به مذاق طفل است. به، که چقدر
شیـــرین است.
زندگی،خاطره یک شب خوش،زیر نور مهتاب،روی یک نیمکت
چوبی سبز،ثبت در سینه است.
زندگی، خانه تکانی است. هر از چندگاهی از غبار اندوه.
زندگی، گـوش سپردن به اذان صبح است که نوید صبـح است.
زندگی، گاه شده است خوش نیاید به مذاق.
زندگی، گاه شده است که برد بیراهم.
زندگی، هر چه که هست، طعـــم خوبی دارد، رنگ خوبــــی
دارد.
و آیا خداوند شیطان را آفرید؟؟؟
استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یک
چالش ذهنی کشاند.
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی
با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق
کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را
خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که
کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است"
شاگرد آرام نشست و پاسخی
نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب
افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد
میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ایستاد
و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته
که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "
شاگردان به سوال مرد جوان
خندیدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک
چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را
میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما
چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر
مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند.
سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق
کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته
که وجود دارد"
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد.
تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد.
اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای
مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را
اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می
سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟
تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست
است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار
ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود
دارد؟"
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم.
ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به
همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق
می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."
و آن شاگرد
پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود
ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای
که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان
نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که
وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می
آید.
نام مرد
جوان یا آن شاگرد تیز هوش کسی نبود جز ، آلبرت انیشتن !
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را
درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی
کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت
زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر
دیر شده بود ...
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از
راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق
مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت آن پسر در کام تمساح رها شود .کشاورزی که
در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید ، به طرف آنها دوید و با
چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه
گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و
روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه
میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با
ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها
را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند ...
چشـمان خسته ام در ظـلمت ســکوت در ازدحـــام اشــک در تلــــــخــی دروغ در انـزوای عشــــق در پــــاکی غــــروب در ســـــــردی زوال در سرخــی قــلوب در سبـــزی بــهـــار در انتــــظار توسـت |
||
روح شــکســـته ام در ســایه ی درخت آن تــک درخــت پیر کو مانده سر به زیر در سوگ همــرهان آن همــرهـان که در گـــوری بخفـــته اند گــرمـــای زنــدگـــی بـــا خــود ببرده انــد در ســـوز عاشـقان آن عاشقـــان که در تکـــرار لـحظه هـــــا هــر لـــحظه بیشـتر در خـــود بمـرده انـد در انتــــظار تــوست |
||
مــــن آن مســـافـــرم آن خستــــــه از دروغ آن خستــــه از فریــب آن کـس که خود هنوز حتـی نفهمـیده اسـت از بــــهر چـــه بزیست یا بــــهر چـــه بدیـــــد یا بــــهر چـــه کشیــد یا بــــهر چـــه بمــــرد امـــــــــا دل غمیـــــن در انتــــظار تــــوسـت | ||
آری ! درایــــــن زمــــــــان در بهت لـــــحظه ها تنــــها ز انــــــــــزوا دلخسته از سکــوت در انتـــــــظار تــــــو آرام و بــی صــــــدا بنشسته ام کنـــون آیا رهایی هست ؟ زین انتظار سخت ؟ تا کی جفـا کشم ؟ حتی ز ســـــایه ها این سـایه های درد این دردهـــا کـــه در جــانم نشستـه اند |
||
حتــی هـــوا و خــــاک بــــاران و بـــــــاد و رود هـــر جــــــا رسیده اند روح و تــــــــن مـــــــرا آزرده کـــــــــرده انــــــد در انتــــــــــــــظارتـــــم ای عطــر خوش نرگس برگـــــــــرد با بــــــــهار چشمم به راه تـوست ای غـــربت خیــــــــال جــــانم به لــب رسید پس کی تو میرسی ؟ |
||
اشـک ستاره ریخـت امــــــا نیـــــــــامدی ظلـــمت فـرو کشید امــــــا نیـــــــــامدی شب مرد از سـکوت امــــــا نیـــــــــامدی وقتم به ســر رسید امــــــا نیـــــــــامدی من مرده ام کــــنون روییده از خــــــاکــم صدها شـقایق لیک حتی پــــی گــــورم هــــــرگز نیــــــامدی ای نـــرگس خموش چــــشم هــــمرهان مانده در خیـــــال تو گـــو بمـــــن کـــنون | ||
پس کی تو می رسی ؟ پس کی تو می رسی ؟ |
عشق یعنی قطره و دریا شدن
عشق یعنی مستی و دیوانگی - عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر - عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی سر به دار آویختن - عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی در جهان رسوا شدن - عشق یعنی مست و بی پروا شدن
عشق یعنی سوختن یا ساختن - عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی انتظار و انتظار - عشق یعنی هرچه بینی عکس یار
عشق یعنی دیده بر در دوختن - عشق یعنی در فراقش سوختن
عشق یعنی لحظه های التهاب - عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی سوز نی ، آه شبان - عشق یعنی معنی رنگین کمان
لیست کل یادداشت های این وبلاگ