جمعه 89 تیر 25 , ساعت 7:0 عصر
یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد.
نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: خدایا! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى؟
ناگاه، ابرى سیاه آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت: اى خداى کریم! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم!
از جانب خداى متعال ندا آمد که: اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش تو را بر آورده کنم، اما هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم ته ى اقیانوس آرام را آسفالت کنند؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى؟
مرد مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت: اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست؟
اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که: اى بنده من! آن جاده اى را که خواسته اى، دو باندى باشد یا چهار باندى؟
نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: خدایا! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى؟
ناگاه، ابرى سیاه آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت: اى خداى کریم! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم!
از جانب خداى متعال ندا آمد که: اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش تو را بر آورده کنم، اما هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم ته ى اقیانوس آرام را آسفالت کنند؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى؟
مرد مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت: اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست؟
اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که: اى بنده من! آن جاده اى را که خواسته اى، دو باندى باشد یا چهار باندى؟
نوشته شده توسط مهرداد صالحی دوست | نظرات دیگران [ نظر]
چهارشنبه 89 تیر 23 , ساعت 7:0 عصر
در هر حرفه و شغلی که هستید نه اجازه دهید که به بدبینی های بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید که بعضی لحظات تاسف بار که برای هر ملتی پیش می آید شما را به یاس و نا امیدی بکشاند.
در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه هایتان زندگی کنید.
نخست از خود بپرسید: "من برای یادگیری خود چه کرده ام؟"
سپس همچنان که پیش تر می روید بپرسید: "من برای کشورم چه کرده ام؟"
و این پرسش را آنقدر ادامه دهید تا به این احساس شادی بخش و هیجان انگیز برسید که: "شاید سهم کوچکی در پیشرفت و اعتلای بشریت داشته اید."
اما صرفه نظر از هر پاداشی که زندگی به تلاش هایمان بدهد یا ندهد، آنگاه که لحظه مرگ فرا می رسد هر کدام از ما باید این حق را داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم:
«من آنچه در توان داشته ام انجام داده ام»
در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه هایتان زندگی کنید.
نخست از خود بپرسید: "من برای یادگیری خود چه کرده ام؟"
سپس همچنان که پیش تر می روید بپرسید: "من برای کشورم چه کرده ام؟"
و این پرسش را آنقدر ادامه دهید تا به این احساس شادی بخش و هیجان انگیز برسید که: "شاید سهم کوچکی در پیشرفت و اعتلای بشریت داشته اید."
اما صرفه نظر از هر پاداشی که زندگی به تلاش هایمان بدهد یا ندهد، آنگاه که لحظه مرگ فرا می رسد هر کدام از ما باید این حق را داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم:
«من آنچه در توان داشته ام انجام داده ام»
نوشته شده توسط مهرداد صالحی دوست | نظرات دیگران [ نظر]
سه شنبه 89 تیر 22 , ساعت 7:0 عصر
روزی دو نفر در جنگل قدم می زدند.
ناگهان شیری در مقابل آنها ظاهر شد.
یکی از آنها سریع کفش ورزشی اش را از کوله پشتی بیرون آورد و پوشید.
دیگری گفت بی جهت آماده نشو هیچ انسانی نمی تواند از شیر سریعتر بدود.
مرد اول به دومی گفت : قرار نیست از شیر سریعتر بدوم. کافیست از تو سریعتر بدوم.
ناگهان شیری در مقابل آنها ظاهر شد.
یکی از آنها سریع کفش ورزشی اش را از کوله پشتی بیرون آورد و پوشید.
دیگری گفت بی جهت آماده نشو هیچ انسانی نمی تواند از شیر سریعتر بدود.
مرد اول به دومی گفت : قرار نیست از شیر سریعتر بدوم. کافیست از تو سریعتر بدوم.
نوشته شده توسط مهرداد صالحی دوست | نظرات دیگران [ نظر]
پنج شنبه 89 تیر 17 , ساعت 7:0 عصر
مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میکرد.
مرد نزدیک رفت و از او پرسید: دختر خوب چرا گریه میکنی؟
دختر در حالی که گریه میکرد، گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی ... فقط 75 سنت دارم، درحالی که گل رز 2 دلار میشود.
مرد لبخند زد و گفت: با من بیا، من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ میخرم .
وقتی از گلفروشی خارج میشدند، مرد به دختر گفت: مادرت کجاست؟ میخواهی ترا برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به طرف قبرستان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت و طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میکرد.
مرد نزدیک رفت و از او پرسید: دختر خوب چرا گریه میکنی؟
دختر در حالی که گریه میکرد، گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی ... فقط 75 سنت دارم، درحالی که گل رز 2 دلار میشود.
مرد لبخند زد و گفت: با من بیا، من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ میخرم .
وقتی از گلفروشی خارج میشدند، مرد به دختر گفت: مادرت کجاست؟ میخواهی ترا برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به طرف قبرستان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت و طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.
نوشته شده توسط مهرداد صالحی دوست | نظرات دیگران [ نظر]
دوشنبه 89 تیر 7 , ساعت 7:0 عصر
یکی از شاگردان ملانصرالدین پرسید:تمام استادان گویند که گنج روح ، چیزیست
که باید در تنهائی کشف شود.پس چرا ما با همیم ؟
ملانصرالدین پاسخ داد : با همید چون جنگل همیشه نیرومندتر از درختی تنهاست
.جنگل رطوبت هوا را تامین می کند ، در مقابل توفان مقاوم تر است و به
باروری خاک کمک می کند.
شاگرد گفت : اما چیزی که یک درخت را مقاوم می کند ریشه است . و ریشه ی یک
درخت نمی تواند به ریشه درخت دیگری کمک کند.
ملانصرالدین در جواب گفت:جنگل همین است. هر درخت با درخت دیگر متفاوت است،
هر درخت ریشه ای مستقل دارد . راه آنانی که می خواهند به خدا برسند همین
است :اتحاد برای یک هدف و همزمان آزاد گذاشتن هر یک اعضای گروه تا به شیوه ی
خود تکامل یابد.
که باید در تنهائی کشف شود.پس چرا ما با همیم ؟
ملانصرالدین پاسخ داد : با همید چون جنگل همیشه نیرومندتر از درختی تنهاست
.جنگل رطوبت هوا را تامین می کند ، در مقابل توفان مقاوم تر است و به
باروری خاک کمک می کند.
شاگرد گفت : اما چیزی که یک درخت را مقاوم می کند ریشه است . و ریشه ی یک
درخت نمی تواند به ریشه درخت دیگری کمک کند.
ملانصرالدین در جواب گفت:جنگل همین است. هر درخت با درخت دیگر متفاوت است،
هر درخت ریشه ای مستقل دارد . راه آنانی که می خواهند به خدا برسند همین
است :اتحاد برای یک هدف و همزمان آزاد گذاشتن هر یک اعضای گروه تا به شیوه ی
خود تکامل یابد.
نوشته شده توسط مهرداد صالحی دوست | نظرات دیگران [ نظر]
شنبه 89 تیر 5 , ساعت 7:0 عصر
از دوا بی یِرد مزریچ پرسیدند که بهترین الگو برای پیروی چیست ؟
افراد پرهیزگاری که زندگی شان را وقف خدا می کنند و نمی پرسند چرا
یا افراد بی فرهنگی که می کوشند اراده باریتعالی را بفهمند
داو بی یر گفت : بهتر از همه الگوی کودکان است .
گفتند : کودک که هیچ چیز نمی داند . هنوز نمی داند واقعیت چیست .
او پاسخ داد : سخت در اشتباهید . کودک چهار خصوصیت دارد که هرگز نباید فراموش کنیم :
?- همیشه بی دلیل شاد است
?- همیشه سرش به کاری مشغول است
?- وقتی چیزی را می خواهد تا آن را نگیرد از عزم و اصرارش کم نمی شود
?- سرانجام می تواند خیلی راحت گریه کند
افراد پرهیزگاری که زندگی شان را وقف خدا می کنند و نمی پرسند چرا
یا افراد بی فرهنگی که می کوشند اراده باریتعالی را بفهمند
داو بی یر گفت : بهتر از همه الگوی کودکان است .
گفتند : کودک که هیچ چیز نمی داند . هنوز نمی داند واقعیت چیست .
او پاسخ داد : سخت در اشتباهید . کودک چهار خصوصیت دارد که هرگز نباید فراموش کنیم :
?- همیشه بی دلیل شاد است
?- همیشه سرش به کاری مشغول است
?- وقتی چیزی را می خواهد تا آن را نگیرد از عزم و اصرارش کم نمی شود
?- سرانجام می تواند خیلی راحت گریه کند
نوشته شده توسط مهرداد صالحی دوست | نظرات دیگران [ نظر]
جمعه 89 تیر 4 , ساعت 7:0 عصر
بسیاری از مردم کتاب «شاهزاده کوچولو» اثر اگزوپری را میشناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید وکشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو میجنگید. او تجربههای حیرتآور خود را در مجموعهای به نام لبخند گردآوری کرده است.
در یکی از خاطراتش مینویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونتآمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد:
«مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد؛ یکی پیدا کردم و با دستهای لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم.
از میان نردهها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.
فریاد زدم «هی رفیق کبریت داری؟» به من نگاه کرد شانههایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیکتر که آمد و کبریتش را روشن کرد بیاختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمیدانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمیتوانستم لبخند نزنم.
در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصل? بین دلهای ما را پر کرد. میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد.... ولی گرمای لبخند من از میلهها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخندی شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.
پرسید « بچه داری؟» با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانوادهام را به او نشان دادم و گفتم «آره ایناهاش».
او هم عکس بچههایش را به من نشان داد و دربار? نقشهها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد. گفتم که میترسم دیگر هرگز خانوادهام را نبینم. دیگر نبینم که بچههایم چطور بزرگ میشوند.
چشمهای او هم پر از اشک شدند. ناگهان بیآنکه که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاد? پشتی آن که به شهر منتهی میشد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بیآنکه کلمهای حرف بزند.
یک لبخند زندگی مرا نجات داد...
در یکی از خاطراتش مینویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونتآمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد:
«مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد؛ یکی پیدا کردم و با دستهای لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم.
از میان نردهها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.
فریاد زدم «هی رفیق کبریت داری؟» به من نگاه کرد شانههایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیکتر که آمد و کبریتش را روشن کرد بیاختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمیدانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمیتوانستم لبخند نزنم.
در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصل? بین دلهای ما را پر کرد. میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد.... ولی گرمای لبخند من از میلهها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخندی شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.
پرسید « بچه داری؟» با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانوادهام را به او نشان دادم و گفتم «آره ایناهاش».
او هم عکس بچههایش را به من نشان داد و دربار? نقشهها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد. گفتم که میترسم دیگر هرگز خانوادهام را نبینم. دیگر نبینم که بچههایم چطور بزرگ میشوند.
چشمهای او هم پر از اشک شدند. ناگهان بیآنکه که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاد? پشتی آن که به شهر منتهی میشد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بیآنکه کلمهای حرف بزند.
یک لبخند زندگی مرا نجات داد...
نوشته شده توسط مهرداد صالحی دوست | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ