پدر و پسری مشغول قدم زدن در کوه بودند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به
زمین افتاد و ناخودآگاه فریاد کشید: آآآی ی ی !!
صدایی از دوردست آمد: آآآی ی
ی!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین
شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه
خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو
یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.
پدر توضیح داد: مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی
است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب میدهد.
اگر عشق را
بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را
حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد
داد.
بله ! خواستن تمام چیزهایی که ما انتظارش را داریم
به یک تصویر ذهنی ایده آل بستگی دارد. این تصویر ذهنی شماست که به شما شادی یا غم،
موفقیت، یا شکست، خوشبختی و یا درد و رنج را هدیه میدهد. تصویر ذهنی شما
میتواند به شما کمک کند تا آنچه را برای رسیدن به شادی و رضایت لازم دارید انجام
دهید، میتواند به شما کمک کند تا از زندگی خود لذت ببرید، میتواند اسباب اعتماد
به نفس و اطمینان به کار و فعالیت هایی باشد که شما برای زمان فراغت خود انتخاب
میکنید، مصمم بر شاد زیستن شوید، از روی خیرخواهی به ارزیابی خودتان بپردازید،
بهترین و طلاییترین لحظات زندگی را در ذهن مجسم کنید و با توجه به واقعیتها، نه
خیالات واهی، بلکه براساس تصویر مثبت که از واقعیات زندگی دارید، این تصویر
خوشایند از خویش را تقویت کنید.
مراقب باشید تا تصویر ذهنی خود را جایی گم نکنید
تا بهمراه آن انگیزه خوشبخت شدن را از دست دهید. مواظب خودتان و روحتان و
اندیشههای قشنگتان باشید. نگذارید که هیچ باد مخالفی ابرهای سیاه را روبهروی
پنجره? رو به اقبال ذهنتان بیاورد تا موفقیت و خوشبختی در زندگی را آنطور که می
پسندید تجربه کنید !
هان ای زمینیان، اینان با علی چه کردند ...؟
نونزدهمین سحرگاه ماه رمضان سال چهلم هجری، مسجد کوفه ناباورانه در سکوتی حزین
ظلمانی ترین شب و تلخ ترین حادثه را تجربه می کرد. آن شب تنهاترین شب کوفه بود و
خسوفی ترین شب تاریخ، پاره ای از ابرهای تیره و سیاه بر شهر کوفه سایه انداخته بود.
روحی الهی در سکوت غمگین شب به پرواز ملکوت درآمده بود. مرغابی ها غمگینانه ترین
آوازها را به گلوی شب ریخته بودند، زمین از این فاجعه می لرزید و ستونهای مسجد کوفه
مرثیه سر داده بودند و از خونین ترین نماز صبح، شکوه داشتند...
دیری نگذشت ! که
علی(ع) آن مرد عدالت، در بستر شهادت آرمیده بود، و عرشیان از اضطراب این صحنه با
یکدیگر نجوا می کردند تا تعبیری بر " فُزتُ و رَبِّ الکعبه " بیابند ! محراب کوفه
در سکوتی غنوده بود. بیوه زنان و طفلان بی پدر، درغبار سنگین آن لحظه های جان فرسا
دیده ها را بر در دوخته و منتظر باز شدن آن با دستان یتیم نواز مولایشان بودند که
باز هم پدر و پناهشان بیاید و برایشان قوت شبانه بیاورد. آری شانه های زخمی علی(ع)
به انبان نان و خرما الفتی دیرینه داشت و ایتام و بی پناهان با طنین گامهای او
مانوس بودند.
هان ای زمینیان، اینان با علی چه کردند...؟ این سوالی بود که
آسمانیان از اهل زمین می پرسیدند. شب می رفت تا به صبح برسد
که ناگهان حزن انگیزترین فریادها از خانه علی(ع) برخاست. کوفه درمیان دستان آکنده
از شرمش، مردمی از تبار عرشیان را با فرق شکافته به عرشیان تقدیم می کرد. تاریخ هم
از عمق این فاجعه تام می گریست و خطاب به زمینیان می گفت... ای مردم با تجسم عدالت
چه کردید؟ ننگتان باد که با وسوسه های شیطانی، دستان خود را به خون بهترین و
پاکترین انسان آلودید... آیا نیندیشید که زمین، لحظه های بدون علی(ع) را چگونه سر
کند؟ شب، بدون مناجات علی(ع) چگونه سحر کند؟ نفرین بر آن دستان مظلوم
کش که خاک نشینان را باز هم بر خاک نشاندند و زخمی عمیق در سینه درد آلود
تاریخ بشر نشانیدند، زخمی که با هیچ مرهمی التیام نخواهد یافت.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ