جمعه 89 تیر 4 , ساعت 7:0 عصر
بسیاری از مردم کتاب «شاهزاده کوچولو» اثر اگزوپری را میشناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید وکشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو میجنگید. او تجربههای حیرتآور خود را در مجموعهای به نام لبخند گردآوری کرده است.
در یکی از خاطراتش مینویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونتآمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد:
«مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد؛ یکی پیدا کردم و با دستهای لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم.
از میان نردهها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.
فریاد زدم «هی رفیق کبریت داری؟» به من نگاه کرد شانههایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیکتر که آمد و کبریتش را روشن کرد بیاختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمیدانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمیتوانستم لبخند نزنم.
در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصل? بین دلهای ما را پر کرد. میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد.... ولی گرمای لبخند من از میلهها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخندی شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.
پرسید « بچه داری؟» با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانوادهام را به او نشان دادم و گفتم «آره ایناهاش».
او هم عکس بچههایش را به من نشان داد و دربار? نقشهها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد. گفتم که میترسم دیگر هرگز خانوادهام را نبینم. دیگر نبینم که بچههایم چطور بزرگ میشوند.
چشمهای او هم پر از اشک شدند. ناگهان بیآنکه که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاد? پشتی آن که به شهر منتهی میشد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بیآنکه کلمهای حرف بزند.
یک لبخند زندگی مرا نجات داد...
در یکی از خاطراتش مینویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونتآمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد:
«مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد؛ یکی پیدا کردم و با دستهای لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم.
از میان نردهها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود.
فریاد زدم «هی رفیق کبریت داری؟» به من نگاه کرد شانههایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیکتر که آمد و کبریتش را روشن کرد بیاختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمیدانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمیتوانستم لبخند نزنم.
در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصل? بین دلهای ما را پر کرد. میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد.... ولی گرمای لبخند من از میلهها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخندی شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.
پرسید « بچه داری؟» با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانوادهام را به او نشان دادم و گفتم «آره ایناهاش».
او هم عکس بچههایش را به من نشان داد و دربار? نقشهها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد. گفتم که میترسم دیگر هرگز خانوادهام را نبینم. دیگر نبینم که بچههایم چطور بزرگ میشوند.
چشمهای او هم پر از اشک شدند. ناگهان بیآنکه که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاد? پشتی آن که به شهر منتهی میشد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بیآنکه کلمهای حرف بزند.
یک لبخند زندگی مرا نجات داد...
نوشته شده توسط مهرداد صالحی دوست | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ