سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طمع حکمت را از دلهای دانایان می برد . [پیامبر خدا علیه السلام]
 
شنبه 89 مرداد 23 , ساعت 7:0 عصر
    راهی شب شده ام
    خسته و دلزده ام
    راه بس تاریک است و در این تاریکی رشته ی افکار من درگیر است
    آه، صدایی آمد
    زوزه ی گرگی بود و چه آرام و قشنگ
    درد دل را میگفت ناله اش حساس بود
    از صدای گرگ بر فراز آن کوه بلند من به خود لرزیدم
    نه به این خاطر که صدا از گرگی بود
    و نه تاریکی شب و نه آن کوه بلند، دره ی تنگ
    بلکه آن صدا خاطره اش آشنا بود
    نمیدانم کجا؟
    آه نه، صبر کن!
    آن صدا، بله آن سد بلا
    همهه ی شهرم بود
    بله آن قول وفا، جور و جفا در دیار من بود
    آن صدا، صدای گرگ نبود صدای مرد نبود
    چون در شهر من دیگر مرد نبود
    که پر از نامردی در دلش خفته شدست اکنون شب شده است
    گرگ ها جمع شده اند
    چه کسی را بدرند
    نگاهی به خودم انداختم
    همچنان اینجایم!!



لیست کل یادداشت های این وبلاگ