سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خوش خویی، محبّت به بار می آورد و دوستی رااستوار می کند . [امام علی علیه السلام]
 
جمعه 88 بهمن 30 , ساعت 3:0 عصر

درس اول :
مرد جوان: ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده؟
پیرمرد: معلومه که نه!
- چرا آقا... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین؟!
- یه چیزایی کم میشه و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه
- ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری؟!
- ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر می کنی و
شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسی نه؟
- خوب... آره امکان داره
- امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیش تر باز هم همدیگه رو
ملاقات کنیم و تو از من اسم و آدرسم رو هم بپرسی
- خوب... آره این هم امکان داره
- یه روزی شاید بیای خونه من و بگی داشتم از این دور و ورا رد می
شدم گفتم یه سری به شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه
چایی با هم بخوریم و بعد این تعارف و ادبی که من به جا آوردم باعث
بشه که تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه که میگی به به چه
چایی خوش طعمی و بپرسی که کی اونو درست کرده
- آره ممکنه...
- بعدش من به تو میگم که دخترم چایی رو درست کرده و در اون زمان
هست که باید دختر خوشگل و جوونم رو به تو معرفی کنم و تو هم از
دختر من خوشت بیاد
- لبخندی بر لب مرد جوان نشست
- در این زمان هست که تو هی می خوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و
ازش می خوای باهات قرار بذاره و یا این که با هم برین سینما!
- مرد جوان از تجسم این موضوع باز هم لبخند زد
- دختر من هم کم کم به تو علاقمند میشه و همیشه چشم انتظارته که
بیای و پس از ملاقات های مکرر تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست می
کنی که باهات ازدواج کنه
- مرد جوان همچنان نیش لبخندش بازتر شد
- یه روزی هر دوتاتون میاین پیش من و به عشقتون اعتراف می کنین و
از من واسه عروسیتون اجازه می خواین
- اوه بله... حتما و تبسمی عاشقانه بر لبانش نشست

- پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت: من هیچ وقت اجازه نمیدم که
دختر دسته گلم با آدمی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج
کنه... می فهمی؟!
و پیرمرد با عصبانیت از مرد جوان دور شد ...

نتیجه اخلاقی : درسته با مـوبــایــلت راحت زندگی می کنی
ولی ساعت مچی بینوا هم شاید یه روزی برات شانس بیاره!

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

درس دوم :
صدای راننده وانت بار که داد میزد "هندونه به شرط چاقو بخور و ببر،
جیگرتو حال میاره هندونه" رو شنیدیم.
گفتم: زن، جون هر کی دوست داری بی خیال شو. اصلا بزار برم واست دو
تا هندونه قرمز بگیرم بخوری جیگرت حال بیاد.
اما گوشش به این حرفها بدهکار نبود.
سرم رو بین دوتا دستام گرفتم و پیش خودم گفتم حیف که مجبور بودم
فقط با تو ازدواج کنم. زن از تو یه دنده تر وجود نداره ...
در حالی که برگهای دور کمرش رو مرتب میکرد و دستاش رو توی هوا تکون
میداد گفت: همین که هست میخوای بخواه نمیخوای نخواه، اصلا اگه به
حرفم گوش نکنی مجبوری امشب رو تنها بخوابی!
گفتم: آخه زن تو که منو بدبخت میکنی حداقل به بچه هامون رحم کن
اونا چه گناهی کردن که تا آخر عمر باید تاوان گناه تو رو پس بدن.
اینو که گفتم شروع کرد به جیغ و داد کردن که تو اصلا به من اهمیت
نمیدی تو برای من ارزش قائل نیستی... تو با من مهربون نیستی و…
گفتم باشه اصلا هر چی تو بگی. با هزار زحمت از یه درخت سیب بالا
رفتم و یه دونه سیب چیدم و دادم بهش و گفتم بگیر حوا جونم اینم سیب
دیگه چی میگی؟!
اما چشمتون روز بد نبینه… همینکه اولین گاز رو زدیم خدا با اردنگی
مارو انداخت اینجا تازه از اون بدتر اینکه وقتی به حوا میگم ببین
چه بلایی به سرم آوردی با کمال پر رویی میگه:
ببین مردهای مردم چه کارا که واسه زنشون نمیکنند از ماشین پژو
گرفته تا تور آنتالیا واسه زنشون فراهم میکنند ...
من در حالی که دهنم باز مونده بود داشتم به این فکر میکردم آخه جز
ما دوتا که زن و شوهری وجود نداشت که حوا این حرفهارو میزد !!!

نتیجه اخلاقی : شاید آدم اون موقع نمی دونست ولی بد نیست به
این واقعیت پی ببریم که این حرف ها ریشه ژنتیکی داره و توی دهان
همه زن های عالم وجود داره!

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

درس سوم :
من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال
آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن
داشته است.
سؤال این بود: "نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند
چیست؟"
من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو
گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحویل دادم و سؤال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست
قبل از آنکه از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سؤال کرد آیا سوال
آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسیارى
ملاقات خواهید کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه
شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنید لبخند زدن و سلام کردن
به آن‌ها باشد.

نتیجه اخلاقی : نباید هیچگاه فراموش کنیم که دنیای اطراف ما
را فقط آدم های مهم نمی سازند تا در خاطر ما بمانند!

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

درس چهارم :
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد.
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را در میان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت
نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از
کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار
بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار در حالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد،
از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت در حالیکه دلش چندان به این کار
راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه را بر خلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی
دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به
استراحت، کار را تمام کرد.
سپس او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این
خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود،
لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در
کار داشت برای ساخت آن بکار می برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

نتیجه اخلاقی : این داستان ماست. ما زندگیمان را میسازیم.
هر روز میگذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم، و
ناگهان در زمانی در اثر اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در
همین ساخته ها زندگی کنیم. گرچه اگر چنین تصوری داشته باشیم، تمام
سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم ولی افسوس که
نمی دانیم که چه زود فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه
ساخته ایم، ممکن نیست. شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی
هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود. یک تخته در آن جای
میگیرد و یک دیوار برپا میشود. مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی
خود می سازید باشید.

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

درس پنجم :
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر 10 ساله‌اى
وارد کافی شاپ هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن
سراغش رفت.
پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: 50 سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد.
بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اینکه تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون
قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت:
35 سنت
پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت: براى من یک بستنى بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت.
پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار
پرداخت کرد و رفت.
هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه
روى میز در کنار بشقاب خالى، 15 سنت براى او انعام گذاشته بود!
یعنى او با پول‌هایش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد، امّا چون
پولى براى انعام دادن برایش باقى نمی‌ماند، این کار را نکرده بود و
به بستنى خالى اکتفا کرده بود!

نتیجه اخلاقی : منصفانه نیست که هیچگاه و تحت هر شرایطی
خدمات همنوعان خود را نادیده بگیریم!

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

درس ششم :

روزی از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق
روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست چگونه زندگی می‌کنند. آنان
دو روز و دو شب را در مزرعه ی خانواده‌ای بسیار فقیر سر کردند و
سپس به سوی شهر بازگشتند.

در نیمه‌های راه پدر از فرزند پرسید: خب پسرم، به من بگو سفر چگونه
گذشت؟
- خیلی خوب بود پدر.

- پسرم آیا دیدی مردم فقیر چگونه زندگی می‌کنند؟
- بله پدر، دیدم ...

- بگو ببینم از این سفر چه آموختی؟
- من دیدم که: ما در خانه ی خود یک سگ داریم و آنان چهار سگ داشتند.
ما استخری داریم که تا نیمه‌های باغمان طول دارد و آنان برکه‌ای
دارند که پایانی ندارد. ما فانوسهای باغمان را از خارج وارد کرده‌ایم،
اما فانوسهای آنان ستارگان آسمانند. ایوان ما تا حیاط جلوی خانه‌مان
ادامه دارد، اما ایوان آنان تا افق گسترده است. ما قطعه زمین کوچکی
داریم که در آن زندگی می‌کنیم، اما آنها کشتزارهایی دارند که
انتهای آنان دیده نمی‌شود. ما پیشخدمتهایی داریم که به ما خدمت می‌کنند،
اما آنها خود به دیگران خدمت می‌کنند. ما غذای مصرفی‌مان را
خریداری می‌کنیم، اما آنها غذایشان را خود تولید می‌کنند. ما در
اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند، اما آنان
دوستانی دارند که از آنها محافظت می کنند.

آن پسر همچنان سخن می‌گفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن
نداشت.
پسر سپس افزود: متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم!

نتیجه اخلاقی : بد نیست گاه گاهی از
زندگی دیگران نیز آگاهی پیدا کنیم تا احساس نکنیم در حصار زندگیمان
زندانی شده ایم!

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

درس هفتم :
یک شب، حدود ساعت یازده ونیم، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى در
کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که می‌بارید ایستاده بود.
ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود.
او که کاملاً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو می‌آمد
بلند کرد. راننده آن ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او
توقف کرد.
البته باید توجه داشت که این ماجرا در دهه 1960 و اوج تنش‌هاى میان
سفیدپوستان و سیاه‌پوستان در آمریکا بود.
مرد جوان آن زن سیاه‌پوست را به داخل ماشینش برد تا از زیر باران
نجات یابد؛ بعد مسیرش را عوض کرد و به ایستگاه قطار رفت و از آنجا
یک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.

زن که ظاهراً خیلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را
از او پرسید. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در
برخاست. با کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش آورده‌اند.
یادداشتى هم همراهش بود با این مضمون: "از شما به خاطر کمکى که آن
شب به من در بزرگراه کردید بسیار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هایم،
که روح و جانم را هم خیس کرده بود. تا آنکه شما مثل فرشته نجات سر
رسیدید. به دلیل محبت شما، من توانستم در آخرین لحظه‌هاى زندگى
همسرم و درست قبل از اینکه چشم از این جهان فرو بندد در کنارش باشم.
به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به دیگران دعا می‌کنم."
ارادتمند: خانم ...

نتیجه اخلاقی : چترها را باید بست، زیر باران باید رفت و
دنیا رو با تمام دوست داشتنی هاش احساس کرد!

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

درس هشتم :
در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را در یک جاده اصلى قرار داد.
سپس در گوشه‌اى مخفی شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر می‌دارد.
برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسیدند،
آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آن‌ها نیز به
شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند؛ امّا
هیچیک از آنان کارى به سنگ نداشتند!

سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را
زمین گذاشت و شانه‌اش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به
کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ریختن‌هاى زیاد
بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آن‌ها را بر
دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کیسه‌اى زیر آن سنگ در
زمین فرو رفته است. کیسه را باز کرد و دید که پر از سکه‌هاى طلا و
یادداشتى از جانب شاه بود که این سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از
جاده کنار بزند.

نتیجه اخلاقی : آن مرد روستایى چیزى را می‌دانست که بسیارى
از ما نمی‌دانیم و آن چیزی نبود جز اینکه هر مانع، فرصتی است!

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

درس نهم :
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در
کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: "من کور هستم
لطفا کمک کنید."
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط
چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون
اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را
برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت
و آنجا را ترک کرد.
عصر آن روز، روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد
کور پر از سکه و اسکناس شده است.
مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان
کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را
به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او
خوانده می شد: "امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم!"

نتیجه اخلاقی : ضرورت تغییر روش ها برای پیشبرد خیلی از
اعمال و استراتژی ها در خیلی از مواقع بهترین رمز موفقیت در
زندگیست!

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

درس دهم :
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش
را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر
آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل
نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از
خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد ...
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به
پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه
بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.

آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها
را به ‌او داد.
پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟
خانم جواب داد: نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
و پسرک ادامه داد: آهان، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید ...

نتیجه اخلاقی : خداوند نیاز بندگانش را با دعا اجابت می کند
و در صورت استجابت دعا بندگان درستکار را واسطه قرار می دهد!

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

درس یازدهم :
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان
زندگی می‌کند و تاکنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس
یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم
که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تاکنون هیچ کمکی
به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که
مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول
آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در
جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5
بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج
زندگیش برآید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه، نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی
...

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک
بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین
هزینه‌های درمانش قرار دارد؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم
اینهمه گرفتاری دارید ...

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور
انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟!

نتیجه اخلاقی : بی توجهی به همنوعان یک چیز است و خساست هم
یک چیز دیگر، ولی آنچه مسلم است نمیتوان از یک زاویه از اعمال
دیگران نتیجه گرفت!


پنج شنبه 88 بهمن 29 , ساعت 3:0 عصر
چه کسی جای چه کسی نشسته؟!
می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت.
در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود دکتر مصدق رفت و روی صندلی انگلستان نشست.
قبل از شروع جلسه یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست اما پیرمرد تحویل نگرفت و روی همان صندلی نشست.
جلسه داشت شروع می شد و هیات نمایندگی انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خودش بنشیند اما پیرمرد اصلاً نگاهشان هم نمی کرد.
جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای انگلستان نشسته اید و جای شما آن جاست.
کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد که مصدق بالاخره به حرف آمد و گفت:خیال می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی انگلیس کدام است؟ نه آقای رییس، خوب می دانیم جایمان کجاست اما راستش را بخواهید چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستن برای خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای ایشان نشستن یعنی چه.
او اضافه کرد که سال های سال است که دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست.
با همین ابتکار و حرکت عجیب بود که تا انتهای نشست فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفت و در نهایت هم انگلستان محکوم شد.

چهارشنبه 88 بهمن 28 , ساعت 3:0 عصر
  زندگی هم سلف سرویس است!
    مرد جوانی ، از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ،پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد کهروزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد .
    بلأخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت :
    من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تورا بیش از هر کس دیگری دردنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد . پسر ،کنجکاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا ، که روی آن نام او طلاکوبشده بود ، یافت .
    با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال ودارایی که داری ، یک انجیل به من میدهی؟
    کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر راترک کرد .
    سالها گذشت و مرد جوان در کار وتجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت وخانواده ای فوق العاده . یک روز به این فکر افتاد که پدرش ، حتماً خیلی پیر شده وباید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل ازاینکه اقدامی بکند ، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از اینبود که پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فوراً خود رابه خانه برساند و به امور رسیدگی نماید .
    هنگامی که به خانه پدر رسید ، در قلبشاحساس غم و پشیمانی کرد . اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود ودر آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد وصفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن ، یکبرچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روی برچسبتاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .
    چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجاتهایمان را از دست داده این فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند ... ؟؟؟!!

سه شنبه 88 بهمن 27 , ساعت 3:0 عصر
 یقین، انتخاب و تردید

روزی بودا در جمع مریدان خود نشسته بود که مردی به حلقه آنان نزدیک شد و از او پرسید: "آیا خداوند وجود دارد؟" بودا پاسخ داد: "آری، خداوند وجود دارد."
ظهر هنگام و پس از خوردن غذا، مردی دیگر بر جمع آنان گذشت و پرسید: "آیا خداوند وجود دارد؟" بودا گفت: "نه، خداوند وجود ندارد."
اواخر روز، سومین مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. این بار بودا چنین پاسخ داد: "تصمیم با خود توست."
در این هنگام یکی از مریدان، شگفتزده عرضه داشت: "استاد، امری بسیار عجیب واقع شده است. چگونه شما برای سه پرسش یکسان، پاسخ های متفاوت می دهید؟"
مرد آگاه گفت: "چونکه این سه، افرادی متفاوت بودند که هر یک با روش خود به طلب خدا آمده بود: یکی با یقین، دیگری با انکار و سومی هم با تردید!"
پائولو کوییلیو


دوشنبه 88 بهمن 26 , ساعت 3:0 عصر
من از خدا خواستم ...

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید
خدا گفت : نه
آنها برای این در تو نیستند که من آنها را
بزدایم .بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری
کنی

من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد
خدا گفت : نه
روح تو کامل است .
بدن تو موقتی است

من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد
خدا گفت : نه
شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید.
شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است

من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد
خدا گفت : نه
من به تو برکت می دهم ،
خوشبختی به خودت بستگی دارد

من از خدا خواستم تا از درد ها
آزادم سازد

خدا گفت : نه
درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به
من نزدیک تر می سازد

من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد
خدا گفت : نه
تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می
پیرایم تا میوه دهی

من از خدا خواستم به من چیزهائی دهد تا از
زندگی خوشم بیاید

خدا گفت : نه
من به تو زندگی می بخشم تا تو از هم? آن
چیزها لذت ببری

من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا
دیگران را همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم
خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتی


یکشنبه 88 بهمن 25 , ساعت 7:0 صبح
چوقت میتوان ازدواج پایدار کرد؟
دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟ دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود! پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟ جواب داد: نی! گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟ گفت: نی! پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟ جواب داد: نی! پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست! دانا گفت: زمانی یک شخص می تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می خورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت گردد

پنج شنبه 88 بهمن 22 , ساعت 6:0 عصر
ســــکـه  !
در خلال یک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت.
فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان داشت ولی سربازان دو دل بودند.
فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه ای از جیب خود بیرون آورد، رو به آنها کرد
و گفت: سکه را بالا می‏اندازم، اگر رو بیاید پیروز می‏شویم و اگر پشت بیاید شکست می‏خوریم .
بعد سکه را به بالا پرتاب کرد.
سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید.
سکه به سمت رو افتاده بود.
سربازان نیروی فوق‏العاده‏ ای گرفتند و با قردت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.
پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت قربان، شما واقعاً می‏خواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟ فرمانده با خونسردی گفت: بله و سکه را به او نشان داد.
هر دو طرف سکه رو بود!

پنج شنبه 88 بهمن 22 , ساعت 6:0 عصر
پـنـجــره !
در بیمارستانی، دو بیمار در یک اتاق بستری بودند.
یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعتها با هم صحبت می‏کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعتیلاتشان با هم حرف می‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می‏نشست و تمام چیزهائی که بیرون از پنجره می‏دید، برای هم اتاقیش توصیف می‏کرد.
پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبائی داشت.
مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می‏کردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند.
درختان کهن، به منظره بیرون، زیبیایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می‏شد.
همان‏طور که مرد کنار پنجره این جزبیات را توصیف می‏کرد، هم اتاقیش جشمانش را می‏بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‏کرد و روحی تازه می‏گرفت.
روزها و هفته‏ها سپری شد.
تا اینکه روزی مرد کناز پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند.
مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.
پرستار این کار را با رضایت انجام داد.
مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.
بالاخره می‏توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب، با یک دیوار بلند مواجه شد!
مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می‏کرده است.
پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد کاملا نابینا بود!

دوشنبه 88 بهمن 19 , ساعت 7:0 عصر
برای یک دوست واقعی !

این نوشته را بخوانید
حتا اگر خرافاتی نباشید، اندرز های خوب و توانمندی لابه لای این خط
ها وجود دارد.
این نوشته از سوی بنیاد آنتونی رابینز
برای کامیابی شما جمع آوری شده است
این پیام را نگه ندارید .
1 به مردم بیش از آنچه انتظار دارند
بدهید و این کار را با شادمانی انجام دهید .
2 با مرد یا زنی ازدواج کنید که
دلبسته ی گفتگو کردن با او هستید. زیرا هنگامی که پیرتر می شوید،
مهارت های مصاحبه مانند دیگر مهارت ها بسیار برجسته می شوند .
3 همه ی آنچه را که می شنوید باور
نکنید، همه ی آنچه را که دارید هزینه نکنید و یا همان اندازه که می
خواهید نخوابید.
4 هنگامی که می گویید: دوستت دارم،
منظورتان همین باشد .
5 هنگامی که می گویید :ببخشید، به
چشمان شخص مقابل نگاه کنید .
6 پیش از اینکه ازدواج کنید دستکم شش
ماه نامزد باشید .
7 به عشق در نخستین نگاه باور داشته
باشید .
8 هیچگاه به رویاهای کسی نخندید.
مردمی که رویا ندارند هیچ چیز ندارند.
9 عمیق و با احساس عشق بورزید. شاید
آسیب ببینید ولی این تنها راهی است که به طور کامل زندگی می کنید .
10 در اختلافها با انصاف بجنگید و از
کسی هم نام نبرید .
11 مردم را از طریق خویشاوندانشان
داوری نکنید .
12 آرام سخن بگویید ولی سریع
بیاندیشید .
13 هنگامی که کسی از شما پرسشی میکند
که نمی خواهید پاسخ دهید، لبخندی بزنید و بگویید :چرا می خواهی این
را بدانی؟
14 به یاد داشته باشید که عشق بزرگ و
کامیابی های بزرگ نیازمند خطرپذیری های بزرگ هستند .
15 هنگامی که کسی عطسه می کند به او
بگویید عافیت باشد .
16 هنگامی که چیزی را از دست می
دهید، درس گرفتن از آن را از دست ندهید .
17 این سه نکته را به یاد داشته
باشید: احترام به خود، احترام به دیگران و مسئولیت همه کارهایتان
را پذیرفتن.
18 نگذارید یک اختلاف کوچک به دوستی
بزرگتان آسیب بزند .
19 هنگامی که آگاه می شوید که
اشتباهی مرتکب شده اید، بیدرنگ برای برطرف کردن آن دست به کار شوید
.
20 هنگامی که تلفن را بر می دارید
لبخند بزنید، کسی که تلفن کرده آن را در صدای شما می شنود .
21 زمانی را برای تنها بودن اختصاص
دهید .
یک دوست واقعی کسی است که دست شما را بگیرد
و قلب شما را لمس کند.


این پیام را پیش خود نگه ندارید
 


یکشنبه 88 بهمن 18 , ساعت 7:0 عصر

گروه <br onload=اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org" border="0" width="660" height="451">

زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودکی
که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتنش را از بین میبرد

شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از دنیا گرفت
پس همیشه شاد باش

امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار
شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد

کسی را که امیدوار است هیچگاه ناامید نکن
شاید امید تنها دارائی او باشد

اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد
صدای آب هرگز زیبا نخواهد شد

هیچ وقت به خدا نگو یه مشکل بزرگ دارم
به مشکل بگو من یه خدای بزرگ دارم

دوست داشتن بهترین شکل مالکیت
و مالکیت بدترین شکل دوست داشتن است

خوب گوش کردن را یاد بگیریم
گاه فرصتها بسیار آهسته در میزنند

وقتی از شادی به هوا میپری
مواظب باش کسی زمین رو از زیر پاهات نکشه

مهم بودن خوبه
ولی خوب بودن خیلی مهم تره

فراموش نکن قطاری که ار ریل خارج شده، ممکن است آزاد باشد
ولی راه به جائی نخواهد برد

میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان
یا بگوئی : خدا به خیر کنه، باز صبح شده
انتخاب با توست

اگر در کاری موفق شوی
دوستان دروغین و دشمنان واقعی بدست خواهی آورد

زندگی کتابی است پر ماجرا
هیچگاه آن را به خاطر یک ورقش آنرا دور نینداز

مثل ساحل آرام باش
تا مثل دریا بی قرارت باشند

جائی در پشت ذهنت به خاطر بسپار
که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست

یک دوست وفادار تجسم حقیقی از جنس آسمانی هاست
که اگر پیدا کردی قدرش را بدان

فکر کردن به گذشته
مانند دویدن به دنبال باد است

باد همیشه می وزد
میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی، هم آسیاب بادی
تصمیم با توست

آدمی ساخته افکار خویش است
فردا همان خواهد شد که آنروز به آن می اندیشد

برای روزهای بارانی سایه بانی باید ساخت
برای روزهای پیری اندوخته ای باید داشت

برای آنان که مفهوم پرواز را نمیفهمند
هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر میشوی

فرق است بین دوست داشتن و داشتن دوست
دوست داشتن امری لحظه ایست
ولی داشتن دوست استمرار لحظه های دوست داشتن است

اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند
ما همه به خیال اینکه زیادی داریم فروشنده خواهیم بود

علف هرز چیه؟!
گیاهی که هنوز فوایدش کشف نشده
پس هرگز دنیا را بی ارزش حساب نکن

زنان هوشیارتر از آن هستند
که مردانگی خود را به همسران خود نشان بدهند
سعی کن اعتمادت از آنها سلب نشود

تاریک ترین ساعت شب درست ساعات قبل از طلوع خورشید است
پس همیشه امید به روشنایی داشته باش

چه خوب می شد اگر، اطلاعات را با عقل اشتباه نمی گرفتیم و عشق را
با هوس

و حلال را با حرام و دنیا را با عقبی و رحمان را با شیطان

بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ