سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر کس ادعا کند که به انتهای دانش رسیده است، نهایت نادانی خود را آشکار ساخته است . [امام علی علیه السلام]
 
سه شنبه 89 تیر 22 , ساعت 9:21 عصر
این قدر تو رو دوست دارم که هیچ کسی کسی رو اینجوری دوست نداره
این قدر برات می میرم قد یه دنیا خوبی قد هزار تا ستاره
بی تو دلم میگیره، وقتی تنها میشم کارم انتظاره
این قدر تو رو دوست دارم که هیچ کسی کسی رو اینجوری دوست نداره

وقتی نگاهم می کنی قشنگیاتو دوست دارم
حالت معصوم چشات رنگ نگاتو دوست دارم
وقتی صداتو میشنوم دلم برات پر می زنه
ترس یه روز ندیدنت غم بزرگ قلبمه

این قدر تو رو دوست دارم که هیچ کسی کسی رو اینجوری دوست نداره
این قدر برات می میرم قد یه دنیا خوبی قد هزار تا ستاره
بی تو دلم میگیره، وقتی تنها میشم کارم انتظاره
این قدر تو رو دوست دارم که هیچ کسی کسی رو اینجوری دوست نداره

دوشنبه 89 تیر 21 , ساعت 7:0 عصر
همه ما خودمان را چنین متقاعد میکنیم که با ازدواج زندگی بهتری خواهیم داشت، وقتی بچه دار شویم بهتر خواهد شد، و با به دنیا آمدن بچه‌های بعدی زندگی بهتر ......
ولی وقتی می‌بینیم کودکانمان به توجه مداوم نیازمندند، خسته میشویم.
بهتر است صبر کنیم تا بزرگتر شوند.
فرزندان ما که به سن نوجوانی میرسند، باز کلافه میشویم، چون دایم باید با آنها سروکله بزنیم.
مطمئناً وقتی بزرگتر شوند و به سنین بالاتر برسند، خوشبخت خواهیم شد.
با خود میگوییم زندگی وقتی بهتر خواهد شد که : همسرمان رفتارش را عوض کند، یک ماشین شیکتر داشته باشیم، بچه هایمان ازدواج کنند، به مرخصی برویم و در نهایت بازنشسته شویم ....
حقیقت این است که برای خوشبختی، هیچ زمانی بهتر از همین الآن وجود ندارد.

اگر الآن نه، پس کی؟ زندگی همواره پر از چالش است.
بهتر این است که این واقعیت را بپذیریم و تصمیم بگیریم که با وجود همه این مسائل، شاد و خوشبخت زندگی کنیم.
خیالمان میرسد که زندگی، همان زندگی دلخواه، موقعی شروع میشود که موانعی که سر راهمان هستند ، کنار بروند: مشکلی که هم اکنون با آن دست و پنجه نرم میکنیم، کاری که باید تمام کنیم، زمانی که باید برای کاری صرف کنیم، بدهی‌هایی که باید پرداخت کنیم و ... بعد از آن زندگی ما، زیبا و لذت بخش خواهد بود!
بعد از آنکه همه اینها را تجربه کردیم، تازه می فهمیم که زندگی، همین چیزهایی است که ما آنها را موانع می‌شناسیم.
این بصیرت به ما یاری میدهد تا دریابیم که جاده‌ای بسوی خوشبختی وجود ندارد.
خوشبختی، خوده همین جاده است ... پس بیایید از هر لحظه لذت ببریم ... 

برای آغاز یک زندگی شاد و سعادتمند لازم نیست که در انتظار بنشینیم : در انتظار فارغ التحصیلی، بازگشت به دانشگاه، کاهش وزن ، افزایش وزن، شروع به کار، ازدواج، شروع تعطیلات، صبح جمعه، در انتظار دریافت وام جدید، خرید یک ماشین نو، باز پرداخت قسطها، بهار و تابستان و پاییز و زمستان، اول برج، پخش فیلم مورد نظرمان از تلویزیون، مردن، تولد مجدد، ....
خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد ... هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد.

زندگی کنید و از حال لذت ببرید ...

اکنون فکر کنید و سعی کنید به سؤالات زیر پاسخ دهید:
1- پنج نفر از ثروتمندترین مردم جهان را نام ببرید.
2- برنده‌های پنج جام جهانی آخر را نام ببرید.
3- آخرین ده نفری که جایزه نوبل را بردند چه کسانی هستند.
4- آخرین ده بازیگر برتر اسکار را نام ببرید.

نمیتوانید پاسخ دهید؟
نسبتاً مشکل است، اینطور نیست؟
نگران نباشید، هیچ کس این اسامی را به خاطر نمی آورد.
روزهای تشویق به پایان میرسد نشانهای افتخار خاک می گیرند! 
برندگان به زودی فراموش میشوند!

اکنون به این سؤالها پاسخ دهید:
1. نام سه معلم خود را که در تربیت شما مؤثر بوده‌اند، بگویید.
2- سه نفر از دوستان خود را که در مواقع نیاز به شما کمک کردند، نام ببرید.
3- افرادی که با مهربانیهایشان احساس گرم زندگی را به شما بخشیده‌اند، به یاد بیاورید.
4- پنج نفر را که از هم صحبتی با آنها لذت میبرید، نام ببرید.

حالا ساده تر شد، اینطور نیست؟
افرادی که به زندگی شما معنی بخشیده‌اند، ارتباطی با "ترین‌ها" ندارند،ثروت بیشتری ندارند، بهترین جوایز را نبرده‌اند، ....
آنها کسانی هستند که به فکر شما هستند، مراقب شما هستند، همانهایی که در همه شرایط، کنار شما میمانند .....
کمی بیاندیشید.
زندگی خیلی کوتاه است، و شما درکدام لیست قرار دارید؟ نمیدانید؟

اجازه دهید کمکتان کنم. 
شما در زمره مشهورترین نیستید .... شما از جمله کسانی هستید که برای درمیان گذاشتن این پیام در خاطرمن بودید

یکشنبه 89 تیر 20 , ساعت 7:0 عصر
بالاخره دکتر وارد شد ، با نگاهی خسته ، ناراحت و جدی .
دکتر در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم , تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه ."
"این عمل ، کاملا در مرحله أزمایش ، ریسکی و خطرناکه ولی در عین حال راه دیگه ای هم وجود نداره, بیمه کل هزینه عمل را پرداخت میکنه ولی هز ینه مغز رو خودتون باید پرداخت کنین ."
اعضا خانواده در سکوت مطلق به گفته های دکتر گوش می کردن , بعد از مدتی بالاخره یکیشون پرسید :" خب , قیمت یه مغز چنده؟"؟
دکتر بلافاصله جواب داد :"5000$ برای مغز یک زن و 200$ برای مغز یک مرد ."
موقعیت نا جوری بود , خانم های داخل اتاق سعی می کردن نخندن و نگاهشون با آقایون داخل اتاق تلاقی نکنه , بعضی ها هم با خودشون پوز خند می زدن !
بالاخره یکی طاقت نیاورد و سوالی که پرسیدنش آرزوی همه بود از دهنش پرید که : "چرا مغز خانم ها گرونتره ؟ "
دکتر با معصومیت بچگانه ای برای حضار داخل اتاق توضیح داد که : " این قیمت استاندارد عمله ! باید یادآوری کنم که مغز آقایون چون استفاده میشه، خب دست دومه و طبیعتا ارزونتر !
 

شنبه 89 تیر 19 , ساعت 7:0 عصر
مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده.
مساعدت را ( برای کمک کردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد ( زور زد ).
دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !”
مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید، بن بست یافت.
خود را به خانه ایی درافکند.
زنی آن جا کنار حوض خانه چیزی می شست و بار حمل داشت ( حامله بود ).
از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت ( سِقط کرد ).
خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نیز با صاحب خر هم آواز شد.

مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه ایی فروجست که در آن طبیبی خانه داشت.
جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایه دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در حای بمُرد.
پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست !

مَرد، هم چنان گریزان، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افکند.
پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد.
او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !

مردگریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانه قاضی افکند که ” دخیلم! “.
قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود.
چون رازش فاش دید، چاره رسوایی را در جانبداری از او یافت و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند .

نخست از یهودی پرسید .
گفت : این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب می کنم .
قاضی گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست.
باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند !
و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد !

جوانِ پدر مرده را پیش خواند .
گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است.
به طلب قصاص او آمده ام.
قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است.
حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرود آیی، چنان که یک نیمه جانش را بستانی !
و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیه سی دینار جریمه شکایت بی مورد محکوم کرد !

چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد.
حالی می توان آن زن را به حلال در فراش ( عقد ازدواج ) این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش !
مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید .

قاضی آواز داد : هی ! بایست که اکنون نوبت توست !
صاحب خر هم چنان که می دوید فریاد کرد :مرا شکایتی نیست.
محکم کاری را، به آوردن مردانی می روم که شهادت دهند خر مرا از کره گی دُم نبوده است.

جمعه 89 تیر 18 , ساعت 7:0 عصر
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...
در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون.

چهارشنبه 89 تیر 16 , ساعت 7:0 عصر
?-هنگام ازدواج بیشتر با
گوش هایت مشورت کن تا با چشم هایت.( ضرب المثل آلمانی)
? – مردی که به
خاطر ” پول ” زن می گیرد، به نوکری می رود. ( ضرب المثل فرانسوی )
?-
لیاقت داماد ، به قدرت بازوی اوست . ( ضرب المثل چینی )
?- زنی سعادتمند
است که مطیع ” شوهر” باشد. ( ضرب المثل یونانی )
?- زن عاقل با داماد ”
بی پول ” خوب می سازد. ( ضرب المثل انگلیسی )
?- زن مطیع فرمانروای قلب
شوهر است. ( ضرب المثل انگلیسی )
?- زن و شوهر اگر یکدیگر را بخواهند
در کلبه ی خرابه هم زندگی می کنند. ( ضرب المثل آلمانی )
? – داماد زشت و
با شخصیت به از داماد خوش صورت و بی لیاقت . ( ضرب المثل لهستانی )
?-
دختر عاقل ، جوان فقیر را به پیرمرد ثروتمند ترجیح می دهد. ( ضرب المثل
ایتالیایی)
?? -داماد که نشدی از یک شب شادمانی و عمری بداخلاقی محروم
گشته ای .( ضرب المثل فرانسوی )
??- دو نوع زن وجود دارد؛ با یکی
ثروتمند می شوی و با دیگری فقیر. ( ضرب المثل ایتالیایی )
??- در موقع
خرید پارچه حاشیه آن را خوب نگاه کن و در موقع ازدواج درباره مادر عروس
تحقیق کن . ( ضرب المثل آذربایجانی )
??- برای یافتن زن می ارزد که یک
کفش بیشتر پاره کنی . ( ضرب المثل چینی )
??- تاک را از خاک خوب و دختر
را از مادر خوب و اصیل انتخاب کن . ( ضرب المثل چینی )
??- اگر خواستی
اختیار شوهرت را در دست بگیری اختیار شکمش را در دست بگیر. ( ضرب المثل
اسپانیایی)
??- اگر زنی خواست که تو به خاطر پول همسرش شوی با او ازدواج
کن اما پولت را از او دور نگه دار . ( ضرب المثل ترکی )
??- ازدواج
مقدس ترین قراردادها محسوب می شود. (ماری آمپر)
??- ازدواج مثل یک
هندوانه است که گاهی خوب می شود و گاهی هم بسیار بد. ( ضرب المثل اسپانیایی
)
??- ازدواج ، زودش اشتباهی بزرگ و دیرش اشتباه بزرگتری است . ( ضرب
المثل فرانسوی )
??- ازدواج کردن وازدواج نکردن هر دو موجب پشیمانی است .
( سقراط )
??- ازدواج مثل اجرای یک نقشه جنگی است که اگر در آن فقط یک
اشتباه صورت بگیرد جبرانش غیر ممکن خواهد بود. ( بورنز )
??- ازدواجی که
به خاطر پول صورت گیرد، برای پول هم از بین می رود. ( رولاند )
??-
ازدواج همیشه به عشق پایان داده است . ( ناپلئون )
??- اگر کسی در
انتخاب همسرش دقت نکند، دو نفر را بدبخت کرده است . ( محمد حجازی)
??-
انتخاب پدر و مادر دست خود انسان نیست ، ولی می توانیم مادر شوهر و مادر
زنمان را خودمان انتخاب کنیم . ( خانم پرل باک )
??- با زنی ازدواج کنید
که اگر ” مرد ” بود ، بهترین دوست شما می شد . ( بردون)
??- با همسر
خود مثل یک کتاب رفتار کنید و فصل های خسته کننده او را اصلاً نخوانید . (
سونی اسمارت)
??- برای یک زندگی سعادتمندانه ، مرد باید ” کر ” باشد و
زن ” لال ” . ( سروانتس )
??- ازدواج بیشتر از رفتن به جنگ ” شجاعت ” می
خواهد. ( کریستین )
??- تا یک سال بعد از ازدواج ، مرد و زن زشتی های
یکدیگر را نمی بینند. ( اسمایلز )
??- پیش از ازدواج چشم هایتان را باز
کنید و بعد از ازدواج آنها را روی هم بگذارید. ( فرانکلین )
??- خانه
بدون زن ، گورستان است . ( بالزاک )
??- تنها علاج عشق ، ازدواج است . (
آرت بوخوالد)
??- ازدواج پیوندی است که از درختی به درخت دیگر بزنند ،
اگر خوب گرفت هر دو ” زنده ” می شوند و اگر ” بد ” شد هر دو می میرند. (
سعید نفیسی )
??- ازدواج عبارتست از سه هفته آشنایی، سه ماه عاشقی ، سه
سال جنگ و سی سال تحمل! ( تن )
??- شوهر ” مغز” خانه است و زن ” قلب ”
آن . ( سیریوس)
??- عشق ، سپیده دم ازدواج است و ازدواج شامگاه عشق . (
بالزاک )
??- قبل از ازدواج درباره تربیت اطفال شش نظریه داشتم ، اما
حالا شش فرزند دارم و دارای هیچ نظریه ای نیستم . ( لرد لوچستر)
??-
مردانی که می کوشند زن ها را درک کنند ، فقط موفق می شوند با آنها ازدواج
کنند. ( بن بیکر)
??- با ازدواج ، مرد روی گذشته اش خط می کشد و زن روی
آینده اش . ( سینکالویس)
??- خوشحالی های واقعی بعد از ازدواج به دست می
آید . ( پاستور )
??- ازدواج کنید، به هر وسیله ای که می توانید. زیرا
اگر زن خوبی گیرتان آمد بسیار خوشبخت خواهید شد و اگر گرفتار یک همسر بد
شوید فیلسوف بزرگی می شوید. ( سقراط)
??- قبل از رفتن به جنگ یکی دو بار
و پیش از رفتن به خواستگاری سه بار برای خودت دعا کن . ( یکی از دانشمندان
لهستانی )
??- مطیع مرد باشید تا او شما را بپرستد. ( کارول بیکر)
??-
من تنها با مردی ازدواج می کنم که عتیقه شناس باشد تا هر چه پیرتر شدم،
برای او عزیزتر باشم . ( آگاتا کریستی)
??- هر چه متأهلان بیشتر شوند ،
جنایت ها کمتر خواهد شد. ( ولتر)
??- هیچ چیز غرور مرد را به اندازه ی
شادی همسرش بالا نمی برد، چون همیشه آن را مربوط به خودش می داند . (
جانسون )
??- زن ترجیح می دهد با مردی ازدواج کند که زندگی خوبی نداشته
باشد ، اما نمی تواند مردی را که شنونده خوبی نیست ، تحمل کند. (
کینهابارد)
??- اصل و نسب مرد وقتی مشخص می شود که آنها بر سر مسائل
کوچک با هم مشکل پیدا می کنند. ( شاو)
??- وقتی برای عروسی ات خیلی
هزینه کنی ، مهمان هایت را یک شب خوشحال می کنی و خودت را عمری ناراحت ! (
روزنامه نگار ایرلندی )
?? – هیچ زنی در راه رضای خدا با مرد ازدواج نمی
کند. ( ضرب المثل اسکاتلندی) ?? – با قرض اگر داماد شدی با خنده خداحافظی
کن . ( ضرب المثل آلمانی )
?? – تا ازدواج نکرده ای نمی توانی درباره ی
آن اظهار نظر کنی . ( شارل بودلر )
?? – دوام ازدواج یک قسمت روی محبت
است و نُه قسمتش روی گذشت از خطا . ( ضرب المثل اسکاتلندی )
?? – ازدواج
پدیده ای است برای تکامل مرد. ( مثل سانسکریت )
?? – زناشویی غصه های
خیالی و موهوم را به غصه نقد و موجود تبدیل می کند . (ضرب المثل آلمانی )
??
– ازدواج قرارداد دو نفره ای است که در همه دنیا اعتبار دارد. ( مارک
تواین )
?? – ازدواج مجموعه ای ازمزه هاست هم تلخی و شوری دارد. هم تندی
و ترشی و شیرینی و بی مزگی . (ولتر )
?? – تا ازدواج نکرده ای نمی
توانی درباره آن اظهار نظر کنی. ( شارل بودلر)

سه شنبه 89 تیر 15 , ساعت 7:0 عصر
گروهی از دانشمندان هلندی
دریافتند که هورمون اکسیتوسین که به عنوان هورمون عشق شناخته می‌شود در
حقیقت هورمون مراقبت و محافظت است و بنابراین در شرایط خطر می‌تواند موجب
پرخاشگری و خشونت شود.
اکسیتوسین هورمونی است که به هورمون عشق معروف
است. این هورمون نوعی انتقال دهنده عصبی کلیدی برای پیوندهای عاطفی مادر و
فرزند است و در واقع حس مراقبت و محافظت را در مادر برای حفظ کودک افزایش
می‌دهد.
همچنین این هورمون رفتارهای همنوع دوستی را در سطح اجتماعی
افزایش می‌دهد و می‌تواند کودکان مبتلا به اوتیسم را تا حدودی از درونگرایی
خارج کرده و سطح اجتماعی شدن آنها را افزایش دهد. اما از سویی دیگر این
هورمون به دلیل خاصیت "مراقبت و محافظت" می‌توانند سبب بروز رفتارهای
پرخاشگرانه نیز بشود.
برای مثال در حیوانات زمانی که کودک در معرض آسیب
دیدگی از جانب حیوان دیگری باشد، حیوان مادر برای نجات جان فرزند خود و با
افزایش ناگهانی سطح اکسیتوسین به سرعت از خود واکنشهای پرخاشگرانه و خشونت
آمیز نشان می‌دهد.

در این راستا، دانشمندان دانشگاه آمستردام اسپری
استنشاقی اکسیتوسین را بر روی گروهی از داوطلبان مرد آزمایش کردند.
نتایج
این تحقیقات نشان داد که استنشاق اکسیتوسین، حس همنوع دوستی را در برخورد
با گروهی از افراد خارجی در این مردان افزایش داد اما همچنین موجب شد رفتار
تهاجمی‌و پرخاشگرانه نسبت به گروهی که برای افراد داوطلب نوعی تهدید به
شمار می‌رفتند نیز افزایش یابد.
این رفتار درست مشابه رفتار خرسهای مادر
است که وقتی یک جانور بیگانه قصد آسیب رساندن به فرزند آنها را دارد حالت
تهاجمی می‌گیرند.
همچنین این دانشمندان دریافتند زمانی که دشمن به
مرزهای میهن حمله می‌کند مکانیزمی‌که موجب می‌شود سرباز خطر رفتن به میدان
جنگ را قبول کند ریشه در افزایش سطوح این انتقال دهنده عصبی دارد.
براساس
گزارش تلگراف، این محققان برای دستیابی به این نتایج، سه آزمایش را بر روی
داوطلبان مرد انجام دادند و انتخابهای گروهی را که یک دوز از اسپری
اکسیتوسین دریافت کرده بودند با انتخابهای گروهی که داروی بی اثر (پلاسیبو)
دریافت کرده بودند مقایسه کردند.
هر داوطلب باید گروهی از سه نفر را در
یک بازی تشکیل می‌داد. در این بازی این افراد باید تصمیمات حساسی را اتخاذ
می‌کردند که برای خود آنها، هم گروهیها و رقبا نتایج مالی خوبی داشت.
نتایج
این تحقیقات نشان داد که اسپری اکسیتوسین واکنش نوع "مراقبت و محافظت" را
تحریک می‌کرد و اعتماد به اعضای داخل گروه و همکاران را افزایش می‌داد اما
همچنین موجب می‌شد که افراد نسبت به اعضای گروه رقیب یک حس پرخاشگری و
تهاجمی‌داشته باشند.

دوشنبه 89 تیر 14 , ساعت 7:0 عصر
    بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.
     روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
    بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.
    مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. ...
    زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.
    مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.
    او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.
    بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.
    اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!


یکشنبه 89 تیر 13 , ساعت 7:0 عصر
    روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.
    او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد کجا می روی؟"
    مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
    گرگ گفت : "میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟"
    مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
    او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.
    یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد کجا می روی ؟"
    مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
    کشاورز گفت : "می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟"
    مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
    او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
    شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به کجا می روی ؟"
    مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
    شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
    مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
    پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
    جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازهای را که در را ازش سوال شده بود با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!" و مرد با بختی بیدار باز گشت...
    به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد. و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
    شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم."
    مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!"
    و رفت...
    به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."
    کشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد."
    مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!"
    و رفت...
    سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و کور مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"
    خواننده محترم شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
    بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.»

شنبه 89 تیر 12 , ساعت 7:0 عصر
 به اندازه ی فاصله ی زانو تا زمین ! ...
    روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند : فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟
    استاد اندکی تامل کرد و گفت : فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!
    آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. "
    دومی کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت."

    آندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت: وقتی یک انسان دچار مشکل می شود.
    باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.
    بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم ...
    فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است"


<   <<   6   7   8   9   10      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ