وظیفه و تکلیف
روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت
به مجلس جشنی.
یکی گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟"
ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تکلیف خودش را
نمیداند. من وظیفهی خودم را میدانم و هیچوقت از آن
غافل نمیشوم."
شیرینی
روزی ملا از شهری می گذشت،
ناگهان چشمش به دکان شیرینی فروشی افتاد به یکباره به سراغ
شیرینی ها رفت و شروع به خوردن کرد.
شیرینی فروش شروع کرد به زدن او، ملا همانطوریکه می خورد
با صدای بلند می خندید و می گفت: عجب شهر خوبی است و چه
مردمان خوبی دارد که با زور و کتک رهگذران را وادار به
شیرینی خوردن می کنند!
خر نخریدم انشاءالله
ملانصرالدین روزی به بازار رفت
تا دراز گوشی بخرد.
مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا
درازگوشی بخرم.
مرد گفت: انشاءالله بگوی.
گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازکوش در بازار
است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا
می آیی؟
گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله،
خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم
انشاءالله!
نردبان
روزی ملا در باغی بر روی
نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید
و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟
ملا گفت نردبان می فروشم!
باغبان گفت: در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می
فروشم.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ