در بسیاری از کشورها برای عبور و مرور راحت معلولان، چراغهای راهنمایی مخصوص تعبیه شده و کلید این چراغها در ارتفاعی نصب شده که معلول بتواند براحتی آن را از روی صندلی چرخدار کنترل کرده و با امنیت از عرض خیابان بگذرد، همچنین وجود علائم برجسته در ابتدای خطکشی خیابانها، ایستگاه اتوبوس، پارکها و اماکن عمومی میتواند تا حدود زیادی نابینایان را راهنمایی و کمک کند، اما در ایران گویا فقط حقوق معلولان در همایشها و مراسم نمادین در روزی مثل 12 آذر امسال که روز معلول نامگذاری شده است خلاصه میشود، تا فردا که حقوق معلولان و وعدههای مسوولان از سهمیه استخدام در مراکز دولتی تا رفاه و امنیت تردد در شهرها فراموش شود ...
به سختی خودش را از تاکسی بیرون میکشد، دو نفر پیاده میشوند تا به او کمک کنند، زیرچشمی نگاهشان میکند: "ببخشید، شرمندهام، باعث زحمت شدم...".
با گفتن این جملهها روی ویلچیرش مینشیند و با قدرت چرخها را میگرداند، میخواهد به پیادهرو برود اما از پل خبری نیست! چرخ را میچرخاند، در عرض خیابان به جلو میراند، سربالایی خیابان به بازوهایش فشار میآورد، به پل میرسد، عرض پل بسیار باریک است، ویلچر عبور نمیکند، طول خیابان را بالا میراند تا به پل بعدی برسد، بخشی از پل آهنی نیاز به تعمیر دارد، یکی از چرخهای ویلچیر داخل میلههای شکسته پل گیر میکند، چند نفر میبینند به کمکش میآیند "ببخشید، شرمندهام، باعث زحمت شدم..."
حالا به پیادهرو رسیده، مقابل در ورودی ساختمان، پنج پله انتظارش را میکشند، تقلا میکند تا از پلهها بالا میرود، اما چرخهای بزرگ ویلچیر طاقت فشار را ندارد، نزدیک است واژگون شود، دو عابر سر میرسند و دو سمت ویلچرش را میگیرند او را بالا میبرند "شرمندهام، ببخشید باعث زحمت شدم..." و داخل ساختمان باید به طبقه دوم برود و...
تردد معلولان در سطح شهر قصه پرغصهای است که در لابهلای وعدههای مدیران شهری گم شده است. روز معلولان که سر میرسد خیلیها کف میزنند و هورا میکشند و از اجرای حمایتهای مالی و معنوی میگویند، اما همیشه پای حمایت از معلولان میلنگد.
هر سال از مناسب سازی فضای شهری برای معلولان از نابینایان گرفته تا ناشنوایان و معلولان جسمی ـ حرکتی خبرهایی میرسد، اما شهرها وسیعتر از آن هستند که اصلاح چند کوچه و خیابان دردی از معلولان دوا کند.
پیادهروهای ناامن و سنگلاخی، نبود پلهای ایمن، وجود مانع و نیز نبود وسایل حملونقل ویژه معلولان بسیاری از آنها را با وجود داشتن استعداد تعامل اجتماعی منزوی کرده است.
نه دیگر من به حقوق خود واقفم، و برای گرفتن برابری در مقابل تو تا به انتها استوار و مستحکم ایستاده ام زیرا به هویت خود رسیده ام، به هیچ وجهی از حق خود نخواهم گذشت
"نامه یک زن ایرانی به مرد هموطنش"
پیاده از کنارت گذشتم، گفتی: "قیمتت چنده خوشگله؟"
سواره از کنارت گذشتم، گفتی: "برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"
در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود
زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی
در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی
در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلندگفتی: "زهر مار!"
در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت فحش خواهر و مادر بود
در پارک، به خاطر حضور تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم
نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی
من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی
مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!
تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است
من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده ام
عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد
من باید لباس هایت را بشویم و اطو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ
من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر
وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است
وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است
من با تو برابرم، مرد
احتیاجی ندارم که تو در اتوبوس بایستی تا من بنشینم
احتیاجی ندارم که تو نان آور باشی
احتیاجی ندارم که تو حامی باشی
خودم آنقدر هستم که حامی خود و نان آورخود باشم
با تو شادم آری، اما بدون تو هم شادم!
من اندک اندک می آموزم که برای خوشبخت بودن نیازمند مردی که مرا دوست بدارد نیستم
من اندک اندک عزت نفس پایمال شده خود را باز پس می گیرم
به من بگو ترشیده، هرچه می خواهی بگو. اما افتخار همبستری و همگامی با مرا نخواهی یافت تا زمانی که به اندازه کافی فهمیده و باشعور نباشی
گذشت آن زمان که عمه ها و خاله هایم منتظر مردی بودند که آنها را بپسندد و در غیر اینصورت ترشیده می شدند و در خانه پدر مایه سرافکندگی بودند
امروز تو برای هم گامی با من (و نه تصاحب من - که من تصاحب شدنی نیستم) باید لیاقت و شرافت و فروتنی خود را به اثبات برسانی
حقوقم را از تو باز پس خواهم گرفت. فرزندم را به تو نخواهم داد
خودم را نه به قیمت هزار سکه و یک جلد کلام الله که به هیچ قیمتی به تو نخواهم فروخت
روزگاری می رسد که می فهمی برای همگامی با من باید لایق باشی - و نیز خواهی فهمید همگام شدن با من به معنای تصاحب من یا تضمین ماندن من نخواهد بود
هرگاه مثل پدرانت با من رفتار کردی بی درنگ مرا از دست خواهی داد
ممکن است دوست و همراه تو شوم اما ملک تو نخواهم شد ...
و این هم جوابیه ای از "یک مرد ایرانی به زن هموطنش" :
پیاده از کنارم گذشتی و اخمت سهم نگاه مشتاق من بود و لبخندت نصیب آنکه سواره بود
سواره از کنارم گذشتی و مرا اصلاً ندیدی و کرشمه ات را
به آنی ارزانی دادی که قیمت ماشینش از خونبهای من بیشتر بود
در صف نان صدای لطیفت نانوای خسته را به وجد آورد و نوبتم را گرفتی
و بروی خودت هم نیاوردی
زیر باران خیلی قبل تر از تو منتظر تاکسی بودم اما ماشین که آمد
آب گل آلود را بر من پاشید و جلوی تو ایستاد
در تاکسی که نشستم آرزو کردم کنارم ننشینی تا اگر ماشین تکانی خورد
و به تو خوردم، حیوان خطابم نکنی در جواب عذرخواهیم
در اتوبوس بین ما نرده آهنی بود، جایم را اگر به تو تعارف میکردم
میگفتی یا دیوانه است یا مرض دارد
در سینما، دیدم که تهمینه میلانی تمام مردان را شیطان تصویر کرده،
کفرم درآمد، نیکی کریمی جیغ زد و گفتم زهرمار
دعوا که کردم، او که میدانست مادر و خواهرم را بیشتر از خودم دوست دارم
به آنها ناسزا گفت تا بیشتر بسوزم
آزادی ات را صاحبان قدرت گرفتند، همانان که از قدرت ثروت اندوختند
و تو که مدل ماشین پسرانشان را میدیدی دست و پایت شل میشد
من ازدواج نکردم چون تو چشم و همچشمی داشتی و به انگشتر
سه میلیونی نظر داشتی، تازه این فقط یک حلقه بود از زنجیر خواسته هایت
صفت ترشیده را اولین بار از خودت شنیدم، کوچکتر بودی
یادت هست میگفتی معلم ریاضیتان شوهر نکرده، گفتی ترشیده!
عاشق که شدم تلفنم را قطع میکردی و بهانه ات حضور میهمانهایتان بود
عاشق که شدی، فردا که مادر میشوی را ندیدی؟
دلت نمیخواهد همسر پسرت را بپسندی؟ تو و مادرم یکی هستید!
من باید اضافه کاری کنم تا تو در هر میهمانی لباسی جدید بپوشی تا به تو بگویند خوش تیپ
من باید شبها هم کار بکنم تا تو سفره ات رنگین باشد و به تو بگویند کدبانو
خسته از اضافه کاری برگشتم و گفتی پوشک بچه را عوض کن
چون من ناخنهایم را تازه لاک زده ام
وقتی خواستی طلاق بگیری، "گفتند" بچه مال پدر است! من نگفتم، همان دینی گفت که تو برایش از پس اندازمان سفره ابوالفضل می انداختی و یکهو خواب میدی که باید به حج بروی، آنهم در اوج گرفتاریمان
آری، اینچنین است خواهر من! رفتارهای زشت ما از پس هم می آیند
تو چنان کردی که خشم در دل من ها کاشتی و من ها شکستند و بسته به صبرشان دو فوج شدند
آنان که ضعیفتر بودند خرد شدند و خشمشان کینه شد و کینه شان عقده و در هر کوی و برزن و بازار از هر اندک قدرت خود نهایت سوء استفاده را کردند و بر تو تاختند
اما آنان که یا قویتر بودند یا از تو ها کمتر زخم خوردند، خشمشان هم کمتر بود و کینه هاشان نیز
اینان هنوز چشم امید دارند به وطن که بتواند و برآنند که نیک بمانند
خوشحالم حالا که میخواهی تغییر کنی
من هم برآنم که بهتر باشم و شادتر باشیم
در کنار هم، من و تو ای هموطن،
بدون هر نوع بغض و کینه و تبعیض جنسی
مایی بهتر برای فردا و آینده ای بهتر
واقعیت تلخ است. در جامعه ما کمتر زوجی راه خوشبختی را درست یاد گرفته. خیلی عجیب است؟ باور کنید نیست. نه اینکه هیچ زوج خوشبختی وجود ندارد؛چرا اتفاقا کم هم نیستند، اگرچه خیلی زیاد هم نیستند؛ ولی اجازه بدهید در تعریف خوشبختی هم به توافق برسیم. همه زوجهایی که زیر یک سقف زندگی میکنند و صدای دعواهایشان را تا به حال هیچ همسایهای نشنیده، لزوما خوشبخت نیستند. نه تنها خوشبخت نیستند که حتی ممکن است طلاق گرفته باشند. عجیب است؟ باور کنید نیست. طلاق، از نظر مشاوران خانواده، فقط با امضاکردن یک برگه اتفاق نمیافتد. خیلی زوجها سالهاست طلاق گرفتهاند و کنار هم دارند زندگی میکنند. شاید شما هم فقط اگر کمی چشمهایتان را باز کنید و گول لبخندهای زورکی آدمها به یکدیگر را نخورید، متوجه حضور این زوجهای «طلاق عاطفی» گرفته، میشوید.
خوشبختی را یاد میگیریم؟
تعداد زوجهایی که خوشبخت هستند، به این معنا که از زندگی باهم لذت میبرند، در آغوش هم به آرامش میرسند، از کنارهم بودن راضیاند و آینده را در ذهنشان با هم ترسیم میکنند، واقعا چقدر است؟ هیچ کس نمیتواند آمار بگیرد. نه اما به هرحال، تعدادی از زوجها خوب و خوش و خرم زندگی میکنند و در مجموع خوشبختند.
سوال این است: چه کسی به آنها یاد داده چطور خوشبخت باشند؟ فقط قضا و قدر بوده یا کسی رمز خوشبختی را به آنها آموخته؟ یا خودشان توانستهاند کیمیای سعادت در زندگی مشترک را کشف کنند؟ موفقیت در زندگی مشترک، مثل موفقیت در هر زمینه دیگری، کمی نیاز به شانس دارد اما بسیار بسیار بسیار بیشتر، به آگاهی و اراده آدمها بستگی دارد. موفقیت را هیچ جا به آدمها آموزش نمیدهند اما اصولی که با آن میشود به موفقیت رسید را چرا. در زمینه ازدواج هم اصولی هست که باید مردان و زنان یاد بگیرند تا بتوانند بهخوبی در کنار هم زندگی کنند؛ اصولی که گاهی پدر و مادرهای آگاه، آنها را به فرزندانشان میآموزند، گاهی آدمها با مطالعه و تجربههای خودشان یاد میگیرند و البته در بسیاری از موارد آدمها یاد نمیگیرند و گاهی تا آخر عمر عذاب میکشند؛ اصولی که یکی از مهمترین آنها «کنترل» است.
کنترل، در وجوه دیگر رابطه زناشویی هم صادق است. مثلا در موضوع مواجهه با جنس مخالف. آیا مرد ایده آل، مردی است که هیچگونه مواجههای با جنس مخالف در محیط کار یا در کوچه و خیابان و... نداشته باشد؟ معلوم است که نه. ایدهآل، مردی است که مواجهه با جنس مخالف دارد اما بهصورت کنترل شده؛ مردی که میتواند احساسات و عواطفش را کنترل و مدیریت کند و مثلا در عین همکاری، ارتباطش با همکاران جنس مخالف، جنبه غیراخلاقی پیدا نکند.روان شناسان میگویند، وقتی یک مرد در عین حال که احساسات جنسی قوی دارد، قدرت کنترل آن را هم داشته باشد، همسرش میتواند از بند موانع و عوامل بازدارندهای که در مسیر احساسات درونیاش قرار دارند خلاص شود و به این ترتیب سطوح بالاتری از رضایت را تجربه کند. آثار کنترل مرد روی احساسات جنسیاش فقط محدود به تختخواب نیست. یک مرد «با کنترل»، باعث افزایش حس اطمینان و اعتماد همسرش میشود و کدام مرد است که نداند چنین اطمینانی تا چه حد میتواند زندگی مشترک را دلپذیر کند؟ همان طور که عدماطمینان، زندگی را به جهنم تبدیل میکند.رضایت بیشتر زن، طبیعتا رضایت بیشتر مرد را بهدنبال میآورد زیرا مردان، ذاتا و ناخودآگاه بهدنبال این هستند که همسرشان را راضی کنند. مردی که احساس میکند میتواند همسرش را به سطح بالایی از رضایت برساند، اعتماد به نفس بیشتری پیدا میکند و درنتیجه لذت بیشتری را هم تجربه میکند.
گفتیم که مردان ذاتا بهدنبال رضایت زنانند. همه ما از تحسین خوشمان میآید. درست. ولی اینجا صحبت از یک تمایل ناخودآگاه در مردان است که تاثیر مستقیم روی موفقیت زندگی مشترک دارد. مردان، حتی «منجمد»ترینشان، آنها که سال به سال هم قربان صدقه همسرشان نمیروند، در حالت طبیعی (و نه مثلا در وضعیت جنگی) در همه وجوه زندگی مشترک، میخواهند رضایت همسرشان را جلب کنند. ممکن است این حرف را هیچ وقت به زبان نیاورند؛ ممکن است حتی از روش خودشان که برای زنان روش مطلوبی نیست سعی کنند؛ ممکن است گاهی حتی این تمایل ذاتی را فراموش کنند ولی به هرحال، آنچه خوشحالشان میکند، رضایت همسرشان است. آنها وقتی احساس میکنند به نیازهای همسرشان به بهترین نحو پاسخ دادهاند، اعتماد به نفس و انگیزه بیشتری برای ابراز محبت و تلاش بیشتر برای رضایت همسرشان پیدا میکنند. درست برعکس، وقتی مردان احساس کنند که با وجود همه تلاشها، نمیتوانند همسرشان را خوشحال کنند، وقتی احساس بیکفایتی کنند، وقتی مدام در معرض انتقادات همسرشان باشند بدون آنکه بابت همه تلاشهایی که میکنند تحسین شوند، افسرده میشوند؛ بیانگیزه میشوند و در نتیجه، وضعیت از آنچه هست بدتر و بدتر میشود. مردان بهرغم ظاهر خشنشان، خیلی هم تیتیش مامانی هستند. پس، بدترین اشتباه یک زن میتواند این باشد که همسرش را زیر کوهی از انتقادات خفه کند.مردها پس از چنین موقعیتی، خیلی سخت به وضعیت عادی بر میگردند. شاید ظاهرا اتفاقی نیفتد ولی مردان در ناخودآگاهشان اعتماد به نفسشان را از دست میدهند و این ناامیدی و بیانگیزگی باعث فاصله بیشتر آنها با همسرشان میشود. دقت کنید که هدف خانم محترم دقیقا برعکس بوده، او میخواسته به مرد بگوید که چقدر ناراحت است و چقدر میخواهد از همسرش تلاش بیشتری ببیند! در چنین وضعیت ناامید کنندهای، یکی از مکانیسمهای دفاعی مردان، پناه بردن به فردی دیگر و تسکین دادن و پیدا کردن اعتماد به نفس مجدد در ارتباطی جدید است. چیزی که وضع را باز هم بدتر و بدتر میکند...
خیلی
وقت پیش درسی درمورد ازدواج می دادم. در آخر کلاس پرسیدم، "جالب نبود اگر
همه به خانه که برمی گشتیم دو کار می کردیم: یکی اینکه از همسرمان می
پرسیدیم چطور می توانستیم همسر بهتری برای او باشیم و دوم اینکه به حرفهایش
گوش می دادیم."
بعد از آن جلسه به خانه برگشتم و مشغول خوردن صبحانه شدم. همسرم، سوزان، درمورد آن جلسه درس سوال کرد و بین لقمه های غذایی که دهانم می گذاشتم با ایما و اشاره به او نشان دادم که جلسه خوب پیش رفت.
او
پرسید، "توی کلاس چی گفتی؟". یک قاشق دیگر از صبحانه ام را دهان گذاشتم و
جواب دادم، "به آنها گفتم که بروند خانه و از همسراشان بپرسند چطور می
توانند شوهر بهتری برای آنها باشند و بعد به نظرات آنها خوب گوش کنند." و
خندیدم. یک جرعه آب پرتقال خوردم و ادامه دادم، "شرط می بندم خیلی از آنها
مکالمات جالبی الان با همسرانشان دارند."
سورزان
به سمت کانتر آشپزخانه آمد و حین اینکه من صبحانه ام را می خوردم ساکت
بود. بعد از چند دقیقه گفت، "آیا واقعاً دوست داری بدانی؟"
من پرسیدم، "چیو؟"
او جواب داد، "اینکه چطور می توانی شوهر بهتری برای من باشید. تو خودت هم حتماً می خواهی توصیه خودت را دنبال کنی، مگه نمی خواهی؟"
یکدفعه اشتهایم را از دست دادم. نان تستم را گذاشتم روی میز و او شروع کرد.
می
گفت رفتار خاصی از من نیست که او را نگران کرده باشد اما می خواهد درمورد
رفتارهایی صحبت کند که عمیقاً رابطه زناشوییمان را بهبود می بخشد.
صحبت
هایمان حدود یک ساعت طول کشید تا اینکه تلفن زنگ زد. سوزان تلفن را جواب
داد و یکی دو دقیقه با آن صحبت کرد و بعد تلفن را قطع کرد.
من پرسیدم، "کی بود؟"
جواب داد، "برادر سامان بود. گفت برای بردن تو سر کلاس کمی دیرتر می آید."
سوزان
از آشپزخانه بیرون رفت و گفت، "می گفت او و خانمش داشتند با هم صحبت می
کردند. درمورد همان چیزی که در جلسه امروز صبح گفته بودی."
بعنوان
زن و شوهر قدر همدیگر را می شناسید؟ اکثر ما فقط آنقدر روی طرف مقابلمان
شناخت پیدا می کنیم که تصمیم به ازدواج با او بگیریم. اما از آن به بعد چه
چیزهای تازه ای درمورد هم یاد می گیریم؟ با گذشت زمان افراد و ازدواج ها
تغییر می کند.
خیلی
از زن و شوهرها خیلی تعجب می کنند وقتی می فهمند که هنوز هم چیزهایی هست
که درمورد همدیگر بفهمند، حتی بعد از گذشت چندین سال از ازدواجشان. خیلی ها
به اشتباه تصور می کنند که چون در یک خانه با هم زندگی می کنند، اتوماتیک
وار روی هم شناخت پیدا می کنند. خیلی های دیگر هم فکر می کنند که هر دوی
آنها یک دیدگاه یکسان نسبت به ازدواج دارند—یعنی از زمان ازدواجشان تا آن
زمان آنها یکی شده اند، درست مثل هم فکر می کنند، علایق یکسانی دارند، و به
یک اندازه از رابطه شان لذت می برند. و بعضی های دیگر به اشتباه فکر می
کنند که چون همدیگر را دوست دارند، همیشه می دانند که آن یکی به چه چیز فکر
می کند و چه احساسی دارد پس دیگر نیازی به ابراز افکار و احساساتشان نیست.
دلیل آن هرچه که باشد، در بیشتر ازدواج ها گفتگو کمتر پیش می آید.
الدر
براون نوشته است، "وقتی عشق عمیق و بالغ وجود داشته باشد، که از آن به
خوبی مراقبت می شود، زوج به هم اعتماد می کنند و درمورد همه علایق مشترکشان
با هم حرف می زنند—و در ازدواج همه چیز باید علایق مشترک باشد-آنها با هم
در برابر مشکلات می ایستند، به هم تکیه می کنند، از هم محافظت می کنند، و
به هم نیرو می دهند. آنها می فهمند که این قدرت مشترکشان دوبرابر قدرت
هرکدام از آنها به تنهایی است."
برای
کمک به متعهد کردن ازدواجتان، می توانید تمرین زیر را درکنار هم امتحان
کنید. وقت کافی برای اینکار درنظر بگیرید و سعی کنید که در خلال کار هیچ
چیز حواستان را پرت نکند. البته می توانید این تمرین را به چند جلسه تقسیم
کنید و در هر جلسه روی دو تا سه مورد از گفته ها کار کنید.
اول،
تک تک جواب این نوشته ها را بنویسید. بعد ورق هایتان را با هم عوض کنید و
درمورد آنچه نوشته اید با هم صحبت کنید. سعی نکنید همزمان نوشته هایتان را
بررسی کنید. وقتی یکی از شما نوشته دیگری را می خواند و درمورد آن حرف می
زند، آن دیگری باید خوب گوش کند و درصورت نیاز سوال بپرسد. بعد جایتان را
عوض کنید.
نوشته های زیر را کامل کنید:
1. در ازدواجمان، حس می کنم دوستم داری وقتی ......
2. در ازدواجمان، حس می کنم از من تقدیر کردی وقتی .......
3. در ازدواجمان، خوشحال ترینم وقتی ........
4. در ازدواجمان، ناراحت ترینم وقتی ...........
5. در ازدواجمان، عصبانی ترینم وقتی ..........
6. در ازدواجمان، دلم بیشتر و بیشتر می خواهد وقتی .........
7. در ازدواجمان، کمتر و کمتر می خواهم وقتی ...........
8. در ازدواجمان، احساس دست و پا چلفتی بودن می کنم وقتی .......
9. در ازدواجمان، راحت نیستم وقتی ...........
10. در ازدواجمان، خیلی هیجان زده می شوم وقتی ..........
11. در ازدواجمان، به تو احساس نزدیکی می کنم وقتی .................
12. در ازدواجمان، از تو احساس دوری می کنم وقتی ...........
13. در ازدواجمان، بیشتر از همیشه می ترسم وقتی ...........
14. بزرگترین نگرانی و ترس من در ازدواجمان .......
15. چیزی که خیلی درمورد خودم دوست دارم........
16. چیزی که اصلاً درمورد خودم دوست ندارم ...............
17. بزرگترین چیزی که سر آن با تو مشکل دارم .......
18. احساسی که راحت تر از بقیه احساس ها می توانم با تو درمیان بگذارم ......
19. زندگی زناشوییمان خیلی خیلی بهتر می شود اگر کمی تلاش کنیم که ..........
20. مهمترین چیزی که در ازدواجمان نیاز به توجه فوری دارد ........
21. بهترین چیز درمورد ازدواجمان این است که .......
یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش
گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به
سوراخی رفت و به زمین غلطید. بعد از اینکه روستایی به زور خر را از
زمین بلند کرد معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود.
روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و
رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که «یک عمر برای این
بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام مرا به گرگ
بیابان می سپارند و می روند». خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک
وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را می بیند.
گرگ درنده همینکه خر را در صحرا افتاده دید خوشحال شد و فریادی از شادی
کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد«اگر می توانستم راه بروم، دست و پایی می کردم و کوششی به
کار می بردم و شاید زورم به گرگ می رسید ولی حالا هم نباید ناامید باشم
و تسلیم گرگ شوم. پای شکسته مهم نیست. تا وقتی مغز کار می کند برای هر
گرفتاری چاره ای پیدا می شود». نقشه ای را کشید، به زحمت از جای خود
برخاست و ایستاد اما نمی توانست قدم از قدم بردارد. همینکه گرگ به او
نزدیک شد خر گفت:«ای سالار درندگان، سلام».
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام،
چرا اینجا خوابیده بودی؟»
خر گفت: «نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم
نمی توانم از جایم تکان بخورم. این را می گویم که بدانی هیچ کاری از
دستم بر نمی آید، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابی در اختیار تو هستم
ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم».
گرگ پرسید:«خواهش؟ چه خواهشی؟»
خر گفت:«ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ولی خر هم تا جان دارد
جانش شیرین است، همانطور که جان آدم برای خودش شیرین است البته مرگ من
خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است، می بینی که در این بیابان
دیگر هیچ کس نیست. من هم راضی ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولی خواهشم
این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا
هست و بیحال نشده ام در خوردن من عجله نکنی و بیخود و بی جهت گناه کشتن
مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد می لرزد و زورکی
خودم را نگاهداشته ام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا می روم. در عوض
من هم یک خوبی به تو می کنم و چیزی را که نمی دانی و خبر نداری به تو
می دهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری.»
گرگ گفت:«خواهشت را قبول می کنم ولی آن چیزی که می گویی کجاست؟ خر را
با پول می خرند نه با حرف».
خر گفت:«صحیح است من هم طلای خالص به تو می دهم. خوب گوش کن، صاحب من
یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش
خیلی عزیز بودم برای من بهترین زندگی را درست کرده بود. آخور مرا با
سنگ مرمر ساخته بود، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد، تو بره ام را
با ابریشم می بافت و پالان مرا از مخمل و حریر می دوخت و بجای کاه و جو
همیشه نقل و نبات به من می داد. گوشت من هم خیلی شیرین است حالا می
خوری و می بینی. آنوقت چون خیلی خاطرم عزیز بود همیشه نعل های دست و
پای مرا هم از طلای خالص می ساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش
آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پرورده
ای هستم و نعلهای دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی می
توانی این نعلها را از دست و پایم بکنی و با آن صدتا خر بخری. بیا نگاه
کن ببین چه نعلهای پر قیمتی دارم!»
همانطور که دیگران به طمع مال و منال
گرفتار می شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما
همینکه به پاهای خر نزدیک شد خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که
داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندانهایش را در دهانش ریخت و دستش را
شکست.
گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت:«عجب خری هستی!»
خر گفت:«عجب که ندارد، ولی می بینی که هر
دیوانه ای در کار خودش هوشیار است. تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی!»
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه
روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او
پرسید:«ای سرور عزیز، این چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچی
تیرانداز کجا بود؟»
گرگ گفت:«شکارچی تیرانداز نبود، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟»
گرگ گفت:«هیچی، آمدم شغلم را تغییر بدهم
و اینطور شد، کار من سلاخی و قصابی بود، زرگری و آهنگری بلد نبودم ولی
امروز رفتم نعلبندی کنم!»
وظیفه و تکلیف
روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت
به مجلس جشنی.
یکی گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟"
ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تکلیف خودش را
نمیداند. من وظیفهی خودم را میدانم و هیچوقت از آن
غافل نمیشوم."
شیرینی
روزی ملا از شهری می گذشت،
ناگهان چشمش به دکان شیرینی فروشی افتاد به یکباره به سراغ
شیرینی ها رفت و شروع به خوردن کرد.
شیرینی فروش شروع کرد به زدن او، ملا همانطوریکه می خورد
با صدای بلند می خندید و می گفت: عجب شهر خوبی است و چه
مردمان خوبی دارد که با زور و کتک رهگذران را وادار به
شیرینی خوردن می کنند!
خر نخریدم انشاءالله
ملانصرالدین روزی به بازار رفت
تا دراز گوشی بخرد.
مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا
درازگوشی بخرم.
مرد گفت: انشاءالله بگوی.
گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازکوش در بازار
است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا
می آیی؟
گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله،
خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم
انشاءالله!
نردبان
روزی ملا در باغی بر روی
نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید
و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟
ملا گفت نردبان می فروشم!
باغبان گفت: در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می
فروشم.
پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است!
پیرزن گفت : اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود!
جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد!
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا ... می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد!
جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است!
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد.
جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است!
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی، خرج برایت نمی تراشد!
جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد!
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته؟
دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره.
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند.
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت.
او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : ‘میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ ‘
یک دفعه کلاس از خنده ترکید …
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند.
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند : "اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی"
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند.
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود.
به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود.
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد.
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت : ‘برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! ‘
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم.
دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟
همسرم جواب داد : من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم.
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
نخستین کسی که از شما دعوت مرا بپذیرد خلیفه و وصیه و وزیر من خواهد بود , تنها کسی که از جای خود بلند شد و ایمان آورد علی (ع) بود و پیغمبر اکرم (ص) ایمان او را پذیرفت و وعده های خود را درباره اش امضا نمود و از این روی علی (ع) نخستین کسی است در اسلام که ایمان آورد و نخستین کسی که هرگز غیر خدای یگانه را نپرستید
علی (ع) پیوسته ملازم پیغمبر (ص) بود تا آن حضرت از مکه به مدینه حجرت نمود و در شب هجرت نیز که کفار خانه آن حضرت را محاصره کرده بودند و تصمیم داشتند آخر شب به خانه ریخته و آن حضرت را در بستر خواب قطعه قطعه نمایند , علی (ع) در بستر پیغمبر اکرم (ص) خوابیده و آن حضرت از خانه بیرون آمده رهسپار مدینه گردید و پس از آن حضرت مطابق وصیتی که کرده بود , امانتهای مردم را به صاحبانش رد کرده , مادر خود و دختر پیغمبر را با دو زن دیگر برداشته به مدینه حرکت نمود
در مدینه نیز ملازم پیغمبر اکرم (ص) بود و ان حضرت در هیچ خلوت و جلوتی علی را کنار نزد و یگانه دختر محبوب خود فاطمه را به وی تزویج نمود و در موقعی که میان اصحاب خود عقد اخوت می بست او را برادر خود قرار داد
علی در همه جنگها که پیغمبر اکرم شرکت فرموده بود حاضر شد جز جنگ تبوک که ان حضرت او را در مدینه به جای خود نشانیده بود و در هیچ جنگی پای به عقب نگذاشت و از هیچ حریفی روی نگردانید و در هیچ امری مخالفت پیامبر (ص) را نکرد چنانچه آن حضرت فرمود:
آن حضرت در خلافت خود که تقریبا 4 سال و 9 ماه طول کشید سیرت پیامبر اکرم (ص) را داشت و به خلافت خود صورت نهضت و انقلاب داده به اصلاحات پرداخت و البته این اصلاحات به ضرر برخی از سودجویان تمام می شد و از این رود عده ای از صحابه که پیشاپیش آنها عایشه , طلحه , زبیر و معاویه بودند خون خلیفه سوم را دستاویز قرار داده سر به مخالفت برافراشتند و بنای شورش و آشوب گری گذاشتند.
آن حضرت برای خوابانیدن فتنه جنگی با عایشه و طلحه و زبیر در نزدیکی بصره کرد که به جنگ جمل معروف است و جنگی با معاویه در مرز عراق و شام کرد که به جنگ صفین معروف است و یک سال و نیم ادامه داشت و نیز جنگی با خوارج که در نهروان کرد و به جنگ نهروان معروف است . به این ترتیب در ایام خلافت خود بیشتر مساعی آن حضرت صرف رفع اختلافات داخلی بود و پس از گذشت زمان کوتاه صبح روز نوزدهم ماه رمضان سال چهلم هجری در مسجد کوفه در سر نماز به دست ابن ملجم که از خوارج بود ضربتی خورده و در شب بیست و یکم همان ماه به شهادت رسیدند.
وقتی مردی شما را بخواهد، هیچ چیز نمی تواند جلوی او را بگیرد.
اگر شما را نخواهد، هیچ چیز نمی تواند نگهش دارد.
دست از بهانه گیری برای یک مرد و رفتار او بردارید.
هیچوقت خودتان را برای رابطه ای که ارزشش را ندارد تغییر ندهید.
رفتار آرامتر همیشه بهتر است.
قبل از اینکه بفهمید واقعاً چه چیز خوشحالتان می کند، با کسی ارتباط برقرار نکنید.
اگر رابطه تان به این خاطر که مردتان آنطور که لیاقتش را دارید، با شما رفتار نمی کند، به اتمام رسید، هیچوقت سعی نکنید که با هم دو دوست معمولی باشید.
یک دوست با دوست خود بدرفتاری نمی کند.
پاگیر نشوید. اگر فکر می کنید که شما را در حالت تعلیق نگه داشته است، مطمئن باشید که حتماً اینکار را کرده است.
هیچوقت به خاطر اینکه فکر می کنید گذر زمان ممکن است اوضاع را بهتر کند، در یک رابطه نمانید. ممکن است یکسال بعد به خاطر اینکار از خودتان عصبانی شوید، چون اوضاع هیچ تغییری نکرده است.
تنها کسی که در رابطه می توانید کنترلش کنید، خودتان هستید.
از مردانی که پیش از ازدواج تقاضای رابطه جنسی میکنند دوری گزینید.
برای رفتاری که با شما دارد، حد و مرز بگذارید.
اگر چیزی ناراحتتان می کند، حتماً با او درمیان بگذارید.
هیچوقت اجازه ندهید، طرفتان همه چیزتان را بداند. پنهانکاری نکنید ولی تا حدودی هم مرموز باشید بد نیست. ممکن است بعدها بر ضد شما از آن استفاده کند.
شما نمی توانید رفتار هیچ مردی را تغییر دهید. تغییر از درون ناشی می شود.
هیچوقت نگذارید احساس کند او از شما مهمتر است... حتی اگر تحصیلات یا شغل بهتری نسبت به شما داشته باشد. او را به یک بت تبدیل نکنید.
او یک مرد است، نه چیزی بیشتر، و نه کمتر.
اجازه ندهید مردی هویت و وجود شما را توصیف کند.
هیچوقت مرد کس دیگری را هم قرض نگیرید.
اگر به کس دیگری خیانت کرد، مطمئن باشید که به شما هم خیانت خواهد کرد.
مردها طوری با شما رفتار می کنند که خودتان اجازه می دهید رفتار کنند.
همه مردها بد نیستند.
نباید فقط شما همیشه انعطاف از خودتان نشان دهید... هر مصالحه ای دو جانبه است.
بین از دست رفتن یک رابطه و شروع یک رابطه جدید، به زمانی برای ترمیم و التیام نیاز دارید... قبل از شروع کردن یک رابطه تازه، مسائل قبلیتان را باید به کل فراموش کنید.
هیچوقت نباید دنبال کسی باشید که مکمل شما باشد. یک رابطه از دو فرد کامل تشکیل می شود. دنبال کسی باشید که مشابهتان باشد نه مکملتان.
شروع رابطه و قرار ملاقات با اشخاص مختلف جهت یافتن بهترین فرد خوب است. نیازی نیست که با هر کس که دوست می شوید همان فرد مورد نظر شما برای ازدواج باشد.
کاری کنید که بعضی وقت ها دلش برایتان تنگ شود. وقتی مردی همیشه بداند که کجا هستید و همیشه در دسترسش باشید، کم کم نادیده تان می گیرد.
هیچوقت به مردی که همه آن چیزهایی که از رابطه می خواهید را به شما نمی دهد، به طور کامل متعهد نشوید.
این مطالب را برای بقیه خانم ها هم مطرح کنید.
با اینکار لبخند به لبان بعضی ها می آورید، بعضی ها را در مورد انتخابشان به فکر می اندازید و خیلی های دیگر را هم آماده می کنید.
می گویند یک دقیقه طول می کشد که یک فرد خاص را پیدا کنید، یک ساعت طول می کشد که او را تحسین کنید، یک روز تا دوستش بدارید و یک عمر تا فراموشش کنید زمان لازم است.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ