شنبه 89 مرداد 23 , ساعت 7:0 عصر
راهی شب شده ام
خسته و دلزده ام
راه بس تاریک است و در این تاریکی رشته ی افکار من درگیر است
آه، صدایی آمد
زوزه ی گرگی بود و چه آرام و قشنگ
درد دل را میگفت ناله اش حساس بود
از صدای گرگ بر فراز آن کوه بلند من به خود لرزیدم
نه به این خاطر که صدا از گرگی بود
و نه تاریکی شب و نه آن کوه بلند، دره ی تنگ
بلکه آن صدا خاطره اش آشنا بود
نمیدانم کجا؟
آه نه، صبر کن!
آن صدا، بله آن سد بلا
همهه ی شهرم بود
بله آن قول وفا، جور و جفا در دیار من بود
آن صدا، صدای گرگ نبود صدای مرد نبود
چون در شهر من دیگر مرد نبود
که پر از نامردی در دلش خفته شدست اکنون شب شده است
گرگ ها جمع شده اند
چه کسی را بدرند
نگاهی به خودم انداختم
همچنان اینجایم!!
خسته و دلزده ام
راه بس تاریک است و در این تاریکی رشته ی افکار من درگیر است
آه، صدایی آمد
زوزه ی گرگی بود و چه آرام و قشنگ
درد دل را میگفت ناله اش حساس بود
از صدای گرگ بر فراز آن کوه بلند من به خود لرزیدم
نه به این خاطر که صدا از گرگی بود
و نه تاریکی شب و نه آن کوه بلند، دره ی تنگ
بلکه آن صدا خاطره اش آشنا بود
نمیدانم کجا؟
آه نه، صبر کن!
آن صدا، بله آن سد بلا
همهه ی شهرم بود
بله آن قول وفا، جور و جفا در دیار من بود
آن صدا، صدای گرگ نبود صدای مرد نبود
چون در شهر من دیگر مرد نبود
که پر از نامردی در دلش خفته شدست اکنون شب شده است
گرگ ها جمع شده اند
چه کسی را بدرند
نگاهی به خودم انداختم
همچنان اینجایم!!
نوشته شده توسط مهرداد صالحی دوست | نظرات دیگران [ نظر]
جمعه 89 مرداد 22 , ساعت 7:0 عصر
همسفر!
در این راه طولانی که ما بیخبریم و چون باد میگذرد
بگذار خرده اختلافهایمان با هم باقی بماند خواهش میکنم!
مخواه که یکی شویم، مطلقا مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم
یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را
و یک شیوه نگاه کردن را
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی و رویاهامان یکی.
همسفر بودن و همهدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.
و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است
عزیز من!
دو نفر که عاشقاند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی
رسانده است، واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله
علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافی است.
عشق، از خودخواهیها و خودپرستیها گذشتن است اما، این سخن به معنای
تبدیل شدن به دیگری نیست .
من از عشق زمینی حرف میزنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود
شدن یکی در دیگری.
عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد .
بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.
بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم..
بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید.
بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم
،اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند.
بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل .
اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست .
سخن از ذره ذره واقعیتها و حقیقتهای عینی و جاری زندگی است.
بیا بحث کنیم.
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.
بیا کلنجار برویم .
اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.
بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگیمان را، در بسیاری زمینهها، تا
آنجا که حس میکنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی میبخشد نه پژمردگی و
افسردگی و مرگ، حفظ کنیم.
من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و
عقاید هم را نپذیریم.
بیآنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم
عزیز من!
بیا متفاوت باشیم
در این راه طولانی که ما بیخبریم و چون باد میگذرد
بگذار خرده اختلافهایمان با هم باقی بماند خواهش میکنم!
مخواه که یکی شویم، مطلقا مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم
یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را
و یک شیوه نگاه کردن را
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی و رویاهامان یکی.
همسفر بودن و همهدف بودن، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.
و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بلکه دلیل توقف است
عزیز من!
دو نفر که عاشقاند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی
رسانده است، واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله
علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.
اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق و یکی کافی است.
عشق، از خودخواهیها و خودپرستیها گذشتن است اما، این سخن به معنای
تبدیل شدن به دیگری نیست .
من از عشق زمینی حرف میزنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود
شدن یکی در دیگری.
عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد .
بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.
بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم..
بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید.
بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست، بحث کنیم
،اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه مطلقا واحدی برساند.
بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل .
اینجا سخن از رابطه عارف با خدای عارف در میان نیست .
سخن از ذره ذره واقعیتها و حقیقتهای عینی و جاری زندگی است.
بیا بحث کنیم.
بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم.
بیا کلنجار برویم .
اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم.
بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگیمان را، در بسیاری زمینهها، تا
آنجا که حس میکنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی میبخشد نه پژمردگی و
افسردگی و مرگ، حفظ کنیم.
من و تو حق داریم در برابر هم قدعلم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و
عقاید هم را نپذیریم.
بیآنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم
عزیز من!
بیا متفاوت باشیم
نوشته شده توسط مهرداد صالحی دوست | نظرات دیگران [ نظر]
پنج شنبه 89 مرداد 21 , ساعت 7:0 عصر
جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.
یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ??/? دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.
مادرش گفت:
خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم!
من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه.
جنی قبول کرد...
او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش برایش پول هدیه می دهد.
بزودی جینی همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.
وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت.
همه جا آن را به گردنش می انداخت؛
کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!
پدر جینی خیلی دخترش را دوست داشت.
هر شب که جینی به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی کرسی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی را برایش می خواند.
یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدرجینی گفت:
جینی ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.
- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست...
پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: " شب بخیر عزیزم."
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خواندن داستان، از جینی پرسید:
- جینی ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.
- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست...
و دوباره روی او را بوسید و گفت:
" خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی. "
چند روز بعد، وقتی پدر جینی آمد تا برایش داستان بخواند، دید که جینی روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.
جینی گفت : "پدر، بیا اینجا " ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش داد.
پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی مخمل آبی بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد...
« این مسأله دقیقاً همان کاری است که خدا در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزش که در زندگی به آن ها چسپیدیم دست برداریم، تا آن وقت گنج واقعی اش را به ما بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن چسپیده بودیم بیشتر فکر کنم ... سبب می شود، یاد چیزهایی بی افتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، هزار چیز بهتر را به ما داده است»
یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ??/? دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.
مادرش گفت:
خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم!
من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه.
جنی قبول کرد...
او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش برایش پول هدیه می دهد.
بزودی جینی همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.
وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت.
همه جا آن را به گردنش می انداخت؛
کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!
پدر جینی خیلی دخترش را دوست داشت.
هر شب که جینی به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی کرسی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی را برایش می خواند.
یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدرجینی گفت:
جینی ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.
- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست...
پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: " شب بخیر عزیزم."
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خواندن داستان، از جینی پرسید:
- جینی ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.
- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست...
و دوباره روی او را بوسید و گفت:
" خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی. "
چند روز بعد، وقتی پدر جینی آمد تا برایش داستان بخواند، دید که جینی روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.
جینی گفت : "پدر، بیا اینجا " ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش داد.
پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی مخمل آبی بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد...
« این مسأله دقیقاً همان کاری است که خدا در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزش که در زندگی به آن ها چسپیدیم دست برداریم، تا آن وقت گنج واقعی اش را به ما بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن چسپیده بودیم بیشتر فکر کنم ... سبب می شود، یاد چیزهایی بی افتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، هزار چیز بهتر را به ما داده است»
نوشته شده توسط مهرداد صالحی دوست | نظرات دیگران [ نظر]
چهارشنبه 89 مرداد 20 , ساعت 7:0 صبح
یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت.
بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید.
از جلوی یک ایستگاه اتوبوس میگذرید.
سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند.
یک پیرزن که در حال مرگ است.
یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است.
یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید.
شما میتوانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید.
کدام را انتخاب خواهید کرد؟
دلیل خود را شرح دهید ...
قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید.
هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که میتوانید جبران کنید.
اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقهتان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد.
او نوشته بود: سوئیچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس میمانیم.
بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید.
از جلوی یک ایستگاه اتوبوس میگذرید.
سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند.
یک پیرزن که در حال مرگ است.
یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است.
یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید.
شما میتوانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید.
کدام را انتخاب خواهید کرد؟
دلیل خود را شرح دهید ...
قاعدتاً این آزمون نمیتواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید.
هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که میتوانید جبران کنید.
اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقهتان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد.
او نوشته بود: سوئیچ ماشین را به پزشک میدهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس میمانیم.
نوشته شده توسط مهرداد صالحی دوست | نظرات دیگران [ نظر]
سه شنبه 89 مرداد 19 , ساعت 7:0 عصر
"آنگاه که زندگی همچون ترانه ای جاری می گردد، تبسّم آسان است، امّا ارزش لبخند زمانی دو چندان است که در شرایط نابسمان و سخت نیز لبخند را بر لب داشته باشید!"
"الا ویلرویلکاکس "
غم و اندوه حالتی است که به دلیل متمرکز شدن بر اشتباهات گذشته و آن چه در طول زندگی از دست داده ایم برایمان به صورت عادت در آمده است.
"تنها دلیل این که چرا شما هم اکنون، خوشی و سعادت را تجربه نمی کنید این است که فقط به آن چه که ندارید فکر می کنید و دائماً بر آنها تمرکز دارید" "آنتونی دیملو"
غم و اندوه عادتیست که بر اساس آن دنیا را از دیدگاه کمبود و نقصان طبقه بندی می کنید و به طور مداوم به کمبود آن چه که خود را شایسته آنها می دانیم مثل، پول، سلامتی، عشق، دوستی و حتّی اوقات فراغت می اندیشید. بارها و بارها توّهماتی را در ذهن خود جای می دهید که احساس غم و اندوه می کنید.
در حالی که می توانید شاد باشید اگر طبق آن جهان را از دیدگاه آن چه که دارید و آن چه درست است بنگرید. انسانهای شاد و خوشحال از نیروها، استعدادها و توانایی هایشان همیشه شاد و راضی هستند و خود را با دیگران مقایسه نمی کنند. آنها از نیروها، اموال و قدرت دیگران نمی هراسند و به آنها غبطه نمی خورند. شادی و خوشحالی در نتیجه به وجد آمدن از آن چه که هستید، آن چه که دارید، آن چه می توانید بشوید و برخورداری از این دانش که موجودی الهی هستید که همواره مورد رحمت بی کران خداوند است، حاصل می شود.
غم و اندوه از قانون کمبود و نقصان نشأت می گیرد و با توجه به قانون وفور نعمت از جانب خداوند متعال که همیشه در دسترس شماست می توانید این حس را از بین ببرید.
خداوند در همه جا و همه وقت همراه ماست و رحمت وی قلمرو خاصّی ندارید و شامل همه ی بنده هاست، وی هیچ استثنایی بین بنده های خود قائل نشده بلکه تنها خود ما هستیم که لیاقت استفاده از این نعمات را تعیین می کنیم.
هرگز! هرگز! در مقابل اندوه تسلیم نشوید. همواره حتّی در حال وقایع ناگوار و سختی ها، سپاسگزار خدواند باشید، چرا که پشت هر ابر سیاهی، نوری می تابد که ما از علّت و زمان آن آگاه نیستیم. تنها اوست که صلاح بنده ها را می داند، پس قضاوت نیز به عهده ی اوست. احساس حقارت نکنید و سعی کنید پرتوهای شادی و دوستی را از خود ساطع کنید، چهره ای عبوس نداشته باشید، با لبخند و رویی خوش در سیر زندگی و برخورد با دیگران، عشق و حسن نیّت خود را نسبت به هر موجود زنده ای نشان می دهید، شاید در ابتدا کمی سخت باشد، کافیست امتحان کنید!
"پروردگارا یاری ام ده تا در دل های غمگین، بذر شادمانی بکارم" فرانسیس مقدّس
نوشته شده توسط مهرداد صالحی دوست | نظرات دیگران [ نظر]
دوشنبه 89 مرداد 18 , ساعت 7:0 عصر
من میتوانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشتهخو یا شیطان صفت باشم ،
من می توانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم،
من میتوانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،
چرا که من یک انسانم، و اینها صفات انسانى است.
و تو هم به یاد داشته باش:من نباید چیزى باشم که تو میخواهى ، من را خودم از خودم ساختهام،
منى که من از خود ساختهام، آمال من است،
تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.
لیاقت انسانها کیفیت زندگى را تعیین میکند نه آرزوهایشان
و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو میخواهى
و تو هم میتوانى انتخاب کنى که من را میخواهى یا نه
ولى نمیتوانى انتخاب کنى که از من چه میخواهى.
میتوانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.
میتوانى از من متنفر باشى بىهیچ دلیلى و من هم ،
چرا که ما هر دو انسانیم.
این جهان مملو از انسانهاست ،
پس این جهان میتواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.
تو نمیتوانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم،
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.
دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و میستایند،
حسودان از من متنفرند ولى باز میستایند،
دشمنانم کمر به نابودیم بستهاند و همچنان میستایندم،
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،
نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى،
من قابل ستایشم، و تو هم.
یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد
به خاطر بیاورى که آنهایى که هر روز میبینى و مراوده میکنى
همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت،
اما همگى جایزالخطا.
نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسانها را از پشت نقابهاى متفاوتشان شناختى،
و یادت باشد که این ها رموز بهتر زیستن هستند...
-------------
فرصت بیماری را صرف تفکر و بهبودی روح کنیم، طبیعت در کار مداوای جسم ما کار خود را خواهد کرد
من می توانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم،
من میتوانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،
چرا که من یک انسانم، و اینها صفات انسانى است.
و تو هم به یاد داشته باش:من نباید چیزى باشم که تو میخواهى ، من را خودم از خودم ساختهام،
منى که من از خود ساختهام، آمال من است،
تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.
لیاقت انسانها کیفیت زندگى را تعیین میکند نه آرزوهایشان
و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو میخواهى
و تو هم میتوانى انتخاب کنى که من را میخواهى یا نه
ولى نمیتوانى انتخاب کنى که از من چه میخواهى.
میتوانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.
میتوانى از من متنفر باشى بىهیچ دلیلى و من هم ،
چرا که ما هر دو انسانیم.
این جهان مملو از انسانهاست ،
پس این جهان میتواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.
تو نمیتوانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم،
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.
دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و میستایند،
حسودان از من متنفرند ولى باز میستایند،
دشمنانم کمر به نابودیم بستهاند و همچنان میستایندم،
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،
نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى،
من قابل ستایشم، و تو هم.
یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد
به خاطر بیاورى که آنهایى که هر روز میبینى و مراوده میکنى
همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت،
اما همگى جایزالخطا.
نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسانها را از پشت نقابهاى متفاوتشان شناختى،
و یادت باشد که این ها رموز بهتر زیستن هستند...
-------------
فرصت بیماری را صرف تفکر و بهبودی روح کنیم، طبیعت در کار مداوای جسم ما کار خود را خواهد کرد
نوشته شده توسط مهرداد صالحی دوست | نظرات دیگران [ نظر]
یکشنبه 89 مرداد 17 , ساعت 7:0 عصر
یک روز کارمند پستی که به نامههایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی میکرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامهای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی میگذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج میکردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کردهام، اما بدون آن پول چیزی نمیتوانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامهای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم، چگونه میتوانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشتهاند
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:
خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی میگذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج میکردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کردهام، اما بدون آن پول چیزی نمیتوانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامهای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم، چگونه میتوانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشتهاند
نوشته شده توسط مهرداد صالحی دوست | نظرات دیگران [ نظر]
شنبه 89 مرداد 16 , ساعت 7:0 عصر
خداوندا ، از عشق امروزمان چیزی برای فردا کنار بگذار
نگاهی ، یادی ، تصویری ، خاطره ای..
برای آن هنگام که فراموش خواهیم کرد که روزی چقدر عاشق بودیم . . .
روز را خورشید میسازد. روزگارش را ما
زیرا قبل از شما نیز وجود داشته است . جان استیل . . .
زندگی چیست ؟
اگر خنده است چرا گریه میکنیم ؟
اگر گریه است چرا خنده میکنیم ؟
اگر مر گ است چرا زندگی می کنیم ؟
اگر زندگی است چرا می میریم ؟
اگر عشق است چرا به آن نمی رسیم ؟
اگر عشق نیست چرا عاشقیم ؟
دکتر علی شریعتی
چشمان تو حروف را، بی استفاده می کنند! کافی است نگاه کنی
انسانها گاهی آنقدراحمقند که مثل عروسکهای خیمه شب بازی روزی هزار بار
دستهای خود را بر سر میرسانند ولی نخهای را که از ان اویزانند را نمی یابند . . .
حرف کسانی که می گویند عشق بری از خودخواهی ست خنده دار است
زیرا همه چیز طبق خواست قدرت ما است . . .
فردریش نیچه
به ستاره ها نگاه کن،به چشمک زدنشون بخند اما دل نبند
چون چشمکشون از روی عشق نیست از روی عادته . . .
آنچه را میشنوم، فراموش میکنم. آنچه را میبینم، به خاطر میسپارم.
آنچه را انجام میدهم، درک میکنم . . .
از انسانها غمی به دل نگیر. زیرا خود غمگینند. با آنکه تنهایند از خود می گریزند زیرا به خود،
به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند. پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند . . .
بسیاری از دین ها به شیشه پنجره می مانند.
راستی را از پس آنها می بینیم، اما خود، ما را از راستی جدا می کنند . . .
جبران خلیل جبران
جوانی نیز مانند پاک ترین و بهترین عشقها سرانجامی ندارد . . .
گوته
زندگی ات را قربانی چیزی مکن،همه چیز را قربانی زندگیت کن . . .
تجربه بهترین درس است هر چند حق التدریس آن گران باشد . . .
کارلایل
باید گاهی سکوت کنیم ، شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد . . .
خدا دوستدار آشناست. عارف عاشق می خواهد نه مشتری بهشت.
( دکتر شریعتی )
همیشه آخر هر چیز خوب میشود.اگر نشد بدان هنوز آخر آن نرسیده
چارلی چاپلین
بخشندگی،انتشار بوی خوش بنفشه بر ته کفشی است که لگدمالش کرده است .
مارک تواین
ترنم باد، آوای دریا، به من می گویند که از بودن خود شاد باشم . . .
روز به روز دورتر میشود آسمان . طفلکی باران؛ خسته میشود!؟
نگاهی ، یادی ، تصویری ، خاطره ای..
برای آن هنگام که فراموش خواهیم کرد که روزی چقدر عاشق بودیم . . .
روز را خورشید میسازد. روزگارش را ما
زیرا قبل از شما نیز وجود داشته است . جان استیل . . .
زندگی چیست ؟
اگر خنده است چرا گریه میکنیم ؟
اگر گریه است چرا خنده میکنیم ؟
اگر مر گ است چرا زندگی می کنیم ؟
اگر زندگی است چرا می میریم ؟
اگر عشق است چرا به آن نمی رسیم ؟
اگر عشق نیست چرا عاشقیم ؟
دکتر علی شریعتی
چشمان تو حروف را، بی استفاده می کنند! کافی است نگاه کنی
انسانها گاهی آنقدراحمقند که مثل عروسکهای خیمه شب بازی روزی هزار بار
دستهای خود را بر سر میرسانند ولی نخهای را که از ان اویزانند را نمی یابند . . .
حرف کسانی که می گویند عشق بری از خودخواهی ست خنده دار است
زیرا همه چیز طبق خواست قدرت ما است . . .
فردریش نیچه
به ستاره ها نگاه کن،به چشمک زدنشون بخند اما دل نبند
چون چشمکشون از روی عشق نیست از روی عادته . . .
آنچه را میشنوم، فراموش میکنم. آنچه را میبینم، به خاطر میسپارم.
آنچه را انجام میدهم، درک میکنم . . .
از انسانها غمی به دل نگیر. زیرا خود غمگینند. با آنکه تنهایند از خود می گریزند زیرا به خود،
به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند. پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند . . .
بسیاری از دین ها به شیشه پنجره می مانند.
راستی را از پس آنها می بینیم، اما خود، ما را از راستی جدا می کنند . . .
جبران خلیل جبران
جوانی نیز مانند پاک ترین و بهترین عشقها سرانجامی ندارد . . .
گوته
زندگی ات را قربانی چیزی مکن،همه چیز را قربانی زندگیت کن . . .
تجربه بهترین درس است هر چند حق التدریس آن گران باشد . . .
کارلایل
باید گاهی سکوت کنیم ، شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد . . .
خدا دوستدار آشناست. عارف عاشق می خواهد نه مشتری بهشت.
( دکتر شریعتی )
همیشه آخر هر چیز خوب میشود.اگر نشد بدان هنوز آخر آن نرسیده
چارلی چاپلین
بخشندگی،انتشار بوی خوش بنفشه بر ته کفشی است که لگدمالش کرده است .
مارک تواین
ترنم باد، آوای دریا، به من می گویند که از بودن خود شاد باشم . . .
روز به روز دورتر میشود آسمان . طفلکی باران؛ خسته میشود!؟
نوشته شده توسط مهرداد صالحی دوست | نظرات دیگران [ نظر]
جمعه 89 مرداد 15 , ساعت 7:0 عصر
مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد
وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم، سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و اورا در جا کشت
او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : نه قربان. من ندیدم اما همسرم دید
نوشته شده توسط مهرداد صالحی دوست | نظرات دیگران [ نظر]
پنج شنبه 89 مرداد 14 , ساعت 7:0 عصر
الف- رسول اکرم (ص) می فرمایند :سه برنامه از موارد ستم است:
1- مردی با مردی همنشین شود ، از اسم و کنیه اش نپرسد .
2- انسان به مهمانی دعوت شود اجابت ننماید . یا اگر اجابت کرد از غذای دعوت کننده نخورد .
3-بدون مقدمات عاطفی و جسمی عمل زناشوئی انجام گیرد .
ب- امام صادق(ع) می فرمایند :سه چیز از روش انبیاءالهی است :1- استعمال بوی خوش 2- کوتاه کردن مو3- پاسخ گفتن به نیاز جنسی زن
ج- حضرت علی (ع) می فرمایند :
ازانجام عمل جنسی به طور در جا خوداری کنید .زیرا برای زن نیازهای عاطفی و جسمی هست ، اورادر این زمینه یاری دهید. سپس اقدام به برنامه زناشوئی کنید.
د- رسول با کرامت اسلام(ص) به مردی فرمود :
امروز را روزه ای، گفت : نه ، آیا مریضی را عیادت نموده ای ؟ گفت : نه ، فرمود: پس به خانه بر گرددوحق زناشوئی با همسرت را به انجام برسان که این برنامه از جانب توبرای او صدقه است .
ذ- بنابه روایات پیامبر اکرم (ص) :
این طور دستور داده اند که اگر مردی گرفتار زنی زیبا روی گردد . باید هر چه زودتر با همسر خود همبستر گردد. زیرا با این کار غریزه او فروکش کرده ، از لغزش و انحرافات در امان خواهد ماند .
ر- امام حسن (ع) می فرمایند :
از اخلاق پیامبران این است که خود را نظیف و خش بو و خویشتن را آرایش و اصلاح می نمایند و همچنین اهل ( کثرةطروقه ) هستند منظور از کثرت طروقه گرم مزاجی و زن دوستی است . یعنی مردان نیز بایدگرم مزاج بوده از سرد مزاجی پرهیز نموده زن دوست باشند .
ز- امام رضا(ع) روایت شده است:
از سنن مؤکده است که امر ازدواج در شب انجام شود . زیرا خداوند شب راعامل سکون و آرامش قرار داده و زنان نیز خود عامل سکون و ارامش هستند . پس چه زیباست که این عمل سکون او در سکون و آرامش انجام شود . تا اقناع جنسی کامل تر پیاده شود .
ژ- قال رسول اکرم (ص):هر گاه فردی از شما قصدتقارب کرد نباید همانند پرندگان با این عمل مبادرت بورزید. بلکه بایدمکث ودرنگ داشته باشید . وهر گاه مردی بخواهد با همسرش همبستر شود نباید در انجام این کار شتاب و عجله نماید.
س- امام صادق (ع) فرمودند:
هر گاه یکی از شما اراده کرد با همسرش هم بستر گردد. باید قبل از شروع با همسرش ملاعبه داشته باشد ، یعنی با او بازی کردن و شوخی های مناسب و نشاط انگیز بپردازد. که این کار موضوع عمل جنسی را پاکیزه تر و لذت بخش تر فراهم می آورد ، آمادگی زنان در وصول به اوج لذت جنسی تشدید می گردد و رضایت خاطر محسوس تر خواهد شد.اگر این کار با مقدمات صورت بگیرد . همه خواسه های زن تحقق خواهد یا فت و در غیر این صورت بخش مهمی از خواسته ها ارضا نگشته خواهد ماند ،شاید بتوان ادعا کرد که برخی از اختلافات بین زن و مرد از این رهگذر حاصل می شود وشاید هم زمینه ای برای تباهی زنان باشد . زیرا تمایلات ارضاء نشده یا صحیح انجام نشده دنبال ارضاء حقیقی می گردد.
ش-از امام علی (ع) روایت شده است :هرگاه یکی ازشما اراده کرد که با همسرش همبستر شود نباید در انجام این کار شتاب و عجله نماید . زیرا مردان باید بدانند که زنان نیازمندی های فراوانی دارند و مردان باید با صبر و حوصله و بردباری نیازهای روحی و روانی آنان را بر طرف سازند.
ص- امام صادق (ع) فرمودند :محبت زنان ازاخلاق انبیاء خداوند است .
رسول خدا(ص) فرمد: نور چشمم در نماز و لذت و خوشیم در دنیا زنان و گل خوشبویم حسن و حسین است.
ض- امام صادق (ع) فرمدند:مردم لذتی در دنیا و آخرت بیش از لذت زن نمی برند و این است قول حق ( زین للناس حب الشهوات من ا لنساء والیمنین) و سپس فرمود:اهل بهشت به چیزی از بهشت لذیذ تر از نکاح لذت نمی برند . نه از خوراکی و نه از آشامیدنی و فرمودند : هر چه محبت همسر در قلب شوهرش زیادتر شود ، ایمانش زیادتر می شود.
ط-حضرت رسول(ص) فرمودند:گفتار مرد به همسرش . (همانا من ترا دوست دارم .) هر گز از قلبش محو نمی گردد.
ظ- رسول خدا(ص) فرمودند:کسی که حقوق عائله خود را ضایع کند از رحمت خدا دور است و نیز فرمودند: بهترین شما کسی است که برای خانواده اش بهتر باشد . و من برای خانواده ام از تمام شما بهترم . ونیز فرمود: عائله شخص در قید او یند محبوب ترین بندگان نزد خدای عز وجل کسی است که با افراد در قیدش بهتر رفتار کند .
ع- امام ششم (ع) فرمودند:مرد باید در برنامه خانه و خانواده سه چیز را بر خود تحمیل کند . هر چند خلاف میلش باشد:1-خوش رفتاری 2-توسعه در معاش بدون اسراف.3-غیرت ناموسی
غ- رسول خدا (ص) فرمودند:آنچه را مسلمان به خاطر خدا برای همسرش می خرد ثواب صدقه دارد. و فرمود: کسی که زن می گیرد باید او را احترام کند . و فرمود: هر کس همسرش را بیش از سه مشت بزند . خداوند در قیامت در برابر اولین و آخرینش رسوایش کند .
ف- امام علی (ع) فرمودند:زنان در دست شما امانت هستند . بر انان سخت نگیرید و بلا تکلیف مگذارید .
ق- امیر المؤمنین (ع) می فرماید:کناره گرفتن از زن و محروم نمودن او ازارضاء غریزه جنسی موجب عذاب قبر است.
ک- امام هفتم (ع) فرمودند :جهاد المراة حسن التبعل . جهاد زن نیکو شوهر داری است . وحضرت باقر (ع) فرمودند:
زن در حریم حضرت حق شفیعی با قدرت ترو نجات دهنده تر از رضایت شوهر ندارد.
گ- پیامبر بزرک اسلام(ص) فرمودند:موفات زنانی هستند که همسر شان آنان را برای برقرای رابطه زناشوئی فرا می خوانند اما زنانشان این دست و آن دست کرده انجام این عمل را به تآخیر می اندازند . در نتیجه شوهرانشان به خواب می روند . چنین زنی را فرشتگان دائمآ نفرین و لعن می کنند تا همسرشان از خواب بیدار شود.
ل- ازامام محمد باقر (ع)روایت شده که رسول خدا فرمود : خطاب به زنان مبادا نمازهای خود را طولانی گردانید تا همسرانتان نتوانند به خواست های مشروع خود دست یابند، یعنی اسلام جایز نمی داند که زنان به بهانه نماز خواندن و طول دادن در تعقیبات نماز حقوق شوهران شان را به تعویق بیندازند.
م- از پیامبر اسلام(ص) روایت شده است : هیچ زنی حق ندارد پیش از آنکه عملآ خود را به شوهرش عرضه سازد به خواب رود . بنابراین زن باید جامعه اش را از تن در آورده خود را در لحاف مرد داخل سازد به طوری که اندامش اندام مرد را لمس نماید . وقتی زن این کار را انجام دهد، همانا آمادگی و عرضه گری خود را انجام داده است .
زنی نزد رسول خدا آمد پرسید مرد چه حقوقی بر زن دارد . پیامبر بزرگوار (ص) فرمود :خیلی زیاد . پرسید تقاضا دارم از آن حقوق را بشمارید ؟ رسول خدا فرمود :
-زن حق ندارد بدون اجازه شوهرش روزه مستحبی بگیرد .-وبدون اجازه او نمی تواند از خانه خارج شود.-بر اوست که از بهترین عطر ها استفاده و زیباترین جامه ها را بر تن کند.
-و خود را با وسائل زینتی بیاراید.-و خود را در شب و روز بر همسرش عرضه دارد
-اگر مرد نیازمند به عمل جنسی باشد باید از انجام آن سرپیچی ننماید اگر چه بر جهاز شترسوار باشد . و از این ها که بر شمردم حقوق مرد بر زن بیشتر است
اگر زنان و مردان مسلمان آداب زناشوئی را می دانستند و بر طبق آن رفتار می کردند بدون تردید روابط خانوادگی سست و لرزان نمی شود . با توجه به مطالعه پرونده های قضایی در اختلافات خانوادگی شاید بتواند سهم کوچکی بر اثر عدم تطابق اقناع جنسی حاصل نمی شود و کماکان باقی می ماند، باشد.
ن -حقوق کلی زن بر شوهر:
1-تهیه لوازم زندگی
2-مباشرت
3-گشایش در زندگی
4-احترام به زن
5-آراسته و پاکیزه بودن
6-خوش زبانی و مدارا
7-رعایت اراده و اختیار خود را بنماید .
و- حقوق کلی شوهر بر زن :
1-اطاعت از شوهر
2-تمکین از شوهر
3-بیرون نرفتن از خانه و در صورت نیاز با اجازه شوهر
4-پرهیز از آزارشوهر و تندخوئی و بدزبانی
5-خدمت در خانه
6-احترام به شوهر و خوش رفتاری با او
7- برای غیر شوهر خود را نیاراید
8- بدون اجازه شوهر در اموال او تصرف نکند .
نوشته شده توسط مهرداد صالحی دوست | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ