مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار
گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع "خدا " رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته
باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافی است به
خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این
همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد
و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این
چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی
خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض
این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم
تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
مشتری برگشت و دوباره
وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود
ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم.
من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها
وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند
و کثیف و ریش بلند و اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر جواب داد: نه بابا،
آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری
تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد ! فقط مردم به او مراجعه نمی
کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود
دارد.
در آمریکا در انبار کالایی، کارگر بی سوادی کار می کرد. او موظف بود تعداد کالای داخل هر گونی را شمارش کرده و درصورت صحیح بودن مقدار آن، روی گونی بنویسد*All Correct* و چون این کارگر بی سواد بود و طرز نوشتن این کلمه را بلد نبود با استفاده از صدای اول کلمه ها، علامتی روی گونی ها می گذاشت به این صورت که به جای All از O و به جای Correct از K استفاده می کرد و به جای کلمه ی All Correct روی گونی ها می نوشت O.K استفاده از کلمه ی O.K به تدریج همه گیر شده و امروزه مردم سراسر دنیا، این اصطلاح را به خوبی می شناسند و به کار می برند !
کلمه ها عقاید شکل گرفته و افکار بیان شده هستند به عبارت ساده آن چه می گویی فکری است که بیان می شود. کلمه ها و اندیشه ها دارای امواجی نیرومند هستند که به زندگی و امورمان شکل می دهند.
اگر یک کارگر بی سواد بتواند یک اصطلاحی را در دنیا شایع کند؛ پس من و تو، ما و شما به طور حتم می توانیم استفاده از کلمه ها و اصطلاح های مثبت را در سطح کل ایران گسترش داده و انرژی مثبت را بین همه پخش کنیم. فکر می کنید چرا حضرت محمد می فرمایند : "فرزندان خود را به نام های نیک خطاب کنید"
امروزه ثابت شده که کلمات منفی نیروی منفی به سمت شخص می فرستند و او را به سمت منفی و بیماری سوق می دهند! به طور مثال وقتی به ما می گویند خسته نباشی دراصل خستگی را به یادمان می آورند و ناخودآگاه احساس خستگی می کنیم (با خودتان امتحان کنید) اما اگر به جای آن از یک عبارت مثبت استفاده شود نه تنها نیروی از دست رفته، ترمیم و خستگی جسم را از بین می برد بلکه نیروی مثبت و سازنده ای را به افراد هدیه می دهیم.
مثال:
به جای پدرم درآمد؛ بگوییم : خیلی راحت نبود
به جای خسته نباشید؛ بگوییم : خدا قوت
به جای دستت درد نکنه ؛ بگوییم : ممنون از محبتت، سلامت باشی
به جای ببخشید مزاحمتون شدم؛ بگوییم : از این که وقت خود را در اختیار من گذاشتید متشکرم
به جای لعنت بر پدر کسی که اینجا آشغال بریزد ؛ بگوییم: رحمت بر پدر کسی که اینجا آشغال نمی ریزد
به جای گرفتارم؛ بگوییم : در فرصت مناسب با شما خواهم بود
به جای دروغ نگو؛ بگوییم : راست می گی؟ راستی؟
به جای خدا بد نده؛ بگوییم : خدا سلامتی بده
به جای قابل نداره؛ بگوییم : هدیه برای شما
به جای شکست خورده؛ بگوییم : با تجربه
به جای مگه مشکل داری؛ بگوییم : مگه مسئله ای داری؟
به جای فقیر هستم؛بگوییم : ثروت کمی دارم
به جای بد نیستم؛ بگوییم : خوب هستم
به جای بدرد من نمی خورد؛ بگوییم : مناسب من نیست
به جای مشکل دارم؛ بگوییم : مسئله دارم
به جای جانم به لبم رسید؛ بگوییم : چندان هم راحت نبود
به جای فراموش نکنی؛ بگوییم : یادت باشه
به جای داد نزن؛ بگوییم : آرام باش
به جای من مریض و غمگین نیستم؛ بگوییم : من سالم و با نشاط هستم
به جای غم آخرت باشد؛ بگوییم : شما را در شادی ها ببینم
شما هم میتوانید به این لیست مواردی رو اضافه کرده و برای دیگران بفرستید...
وقتی بعد از مدتی همدیگر را میبینیم، به جای توجه کردن به نقاط ضعف همدیگر و نام بردن از آنها مثل:
"چقدر چاق شدی؟"، "چقدر لاغر شدی؟"، "چقدر خسته به نظر میآیی؟"، "چرا موهات را این قدر کوتاه کردی؟"، "چرا ریشت را بلند کردی؟"، "چرا توهمی؟"، "چرا رنگت پریده؟"، "چرا تلفن نکردی؟"، "چرا حال مرا نپرسیدی؟" و ...
بهتر است بگوییم : "سلام به روی ماهت"، "چقدر خوشحال شدم تو را دیدم"، و ... عبارات دیگری که نه تنها بیانگر نقاط ضعف طرف مقابل ما نیست بلکه نوعی اعتماد به نفس را به مخاطبمان القاء میکند. البته اگر اصراری نداشته باشیم که حتماً درباره ی همدیگر اظهار نظر کنیم، وگرنه میشود که درباره ی موضوعات مشترک، البته در محوریت مثبت با هم صحبت کنیم.
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.
معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.
بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است !
و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت...
پیرمرد تنهایی در مزرعه اش زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود ولی چاره ای دیگر نبود تا از او کمک بگیرد.
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال با این وضعیت نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. ولی در صورتی هم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.
دوستدار تو پدر.
زمان زیادی نگذشت تا اینکه پیرمرد تلگرافی را با این مضمون دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام !
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند.
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهی چه کنی ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم !
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد. اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید
مسلما می توانید از عهده ی آن بخوبی برآیید.
مانع فقط ذهن است !
نه اینکه شما در کجا هستید و آیا انجام کاری حتی در دور دست ها امکان پذیر هست یا نه ...!
وی فرزند ابو طالب بود. علی (ع) ده سال پیش از بعثت متولد شد و پس از شش سال در
اثر قحطی که در مکه اتفاق افتاد بنا به درخواست پیغمبر اکرم (ص) از خانه پدر به
خانه پسر عموی خود یعنی پیامبر منتقل گردید و تحت سرپرستی و پرورش مستقیم آن حضرت
درآمد. پس از چند سال که پیغمبر اکرم (ص) به موهبت نبوت نایل شد و برای نخستین بار
در (غار حرا) وحی آسمانی به وی رسید وقتی که از غار رهسپار شهر و خانه خود شد، شرح
حال را فرمود، علی (ع) به آن حضرت ایمان آورد و باز در مجلسی که پیغمبر اکرم (ص)
خویشاوندان نزدیک خود را جمع و به دین خود دعوت نموده فرمود نخستین کسی که از شما
دعوت مرا بپذیرد خلیفه و وصیه و وزیر من خواهد بود، تنها کسی که از جای خود بلند شد
و ایمان آورد علی (ع) بود و پیغمبر اکرم (ص) ایمان او را پذیرفت و وعده های خود را
درباره اش امضا نمود و از این روی علی (ع) نخستین کسی است در اسلام که ایمان آورد و
نخستین کسی که هرگز غیر خدای یگانه را نپرستید.
علی (ع) پیوسته ملازم پیغمبر
(ص) بود تا آن حضرت از مکه به مدینه هجرت نمود و در شب هجرت نیز که کفار خانه آن
حضرت را محاصره کرده بودند و تصمیم داشتند آخر شب به خانه ریخته و آن حضرت را در
بستر خواب قطعه قطعه نمایند، علی (ع) در بستر پیغمبر اکرم (ص) خوابیده و آن حضرت از
خانه بیرون آمده رهسپار مدینه گردید و پس از آن حضرت مطابق وصیتی که کرده بود،
امانتهای مردم را به صاحبانش رسانده، مادر خود و دختر پیغمبر را با دو زن دیگر
همراه نموده و به مدینه حرکت نمود. در مدینه نیز ملازم پیغمبر اکرم (ص) بود و آن
حضرت در هیچ خلوت و جلوتی علی را کنار نزد و یگانه دختر محبوب خود فاطمه را به وی
تزویج نمود و در موقعی که میان اصحاب خود عقد اخوت می بست او را برادر خود قرار
داد.
علی در همه جنگها که پیغمبر اکرم شرکت فرموده بود حاضر شد جز جنگ تبوک
که آن حضرت او را در مدینه به جای خود نشانیده بود و در هیچ جنگی پای به عقب نگذاشت
و از هیچ حریفی روی نگردانید و در هیچ امری مخالفت پیامبر (ص) را نکرد چنانچه آن
حضرت فرمود : هرگز علی از حق و حق از علی جدا نمی شود.
علی (ع) در روز رحلت
پیامبر اکرم 33 سال داشت و با اینکه در همه فضایل دینی سرآمد و در میان اصحاب
پیامبر اسلام ممتاز بود به عنوان اینکه او جوان است و مردم به واسطه خون های که در
جنگها پیشاپیش پیامبر اکرم (ص) ریخته با وی دشمنند از خلافت کنارش زدند و به این
ترتیب دست آن حضرت از شئونات عمومی به کلی قطع شد ! وی نیز در خانه ماند و به تربیت
افراد پرداخت و 25 سال که زمان سه خلیفه پس از رحلت پیامبر اکرم (ص) بود گذرانیده و
پس از کشته شدن خلیفه سوم مردم با آن حضرت بیعت نموده و به خلافت
برگزیدند.
آن حضرت در خلافت خود که تقریبا 4 سال و 9 ماه طول کشید سیرت
پیامبر اکرم (ص) را داشت و به خلافت خود صورت نهضت و انقلاب داده به اصلاحات پرداخت
و البته این اصلاحات به ضرر برخی از سودجویان تمام می شد و از این رو عده ای از
صحابه ایشان که پیشاپیش آنها عایشه، طلحه، زبیر و معاویه بودند خون خلیفه سوم را
دستاویز قرار داده سر به مخالفت برافراشتند و بنای شورش و آشوب گری گذاشتند. آن
حضرت برای خوابانیدن فتنه، جنگی با عایشه و طلحه و زبیر در نزدیکی بصره کرد که به
جنگ جمل معروف است و جنگی با معاویه در مرز عراق و شام کرد که به جنگ صفین معروف
است و یک سال و نیم ادامه داشت و نیز جنگی با خوارج که در نهروان کرد و به جنگ
نهروان معروف است. به این ترتیب در ایام خلافت خود بیشتر مساعی آن حضرت صرف رفع
اختلافات داخلی بود و پس از گذشت زمانی کوتاه در صبح روز نونزدهم ماه مبارک رمضان
سال چهلم هجری در مسجد کوفه در سجاده ی نماز به دست ابن ملجم مرادی که از خوارج بود
ضربتی سهمگین خورده و در شب بیست و یکم همان ماه به شهادت رسیدند. در احادیث از
پیامبر اکرم نقل شده که روزی به حضرت علی فرمود، ای علی، تو به دست شقی ترین
انسانها کشته خواهی شد.
ز خطبه های علی دل
به لرزه می افتد
بلیغ تر ز علی کیـست جز خـدای علـی
گـــل مــــدینه و فـــرزند مـکه را کشتنـد
مـــگر چه بــود
عــــدل مـــــدعای علـی
اگــر که حال منــاجات
نیمـه شـب داری
بناله لب بگشا همـره ی دعـــای علــی
کمر بستن به قتل علی (ع) توسط ابن ملجم
عبدالرحمان
ابن ملجم مرادی یکی از خوارج بود که همراه با دو تن دیگر به نام های برک بن عبدالله
تمیمی و عمر بن بکیر تمیمی، در مکه با هم قرار گذاشتند تا امام علی، معاویه و عمرو
عاص را بکشند و به این ترتیب جامعه مسلمانان را از فتنه خلاصی
بخشند.
عبدالرحمان به کوفه آمد و با دوستان خود دیدار می کرد. یک بار به
دیدار گروهی از طایفه "تیم الرباب" رفت. در آنجا زنی را به نام "قطام بنت شجنه بن
عدی" را دید که پدر و برادرش در نهروان کشته شده بودند. ابن ملجم وی را خواستگاری
کرد. زن مهر خویش را سه هزار دینار به همراه قتل امام علی (ع) قرار داد. ابن ملجم
گفت که از قضا برای همین به کوفه آمده است. وی شمشیر خویش را به زهر آلوده ساخت و
در مسجد پنهان شد و در صبح روز نوزدهم ماه رمضان سال چهلم هجری، هنگامی که امام علی
مشغول خواندن نماز یا نافله صبح بود، شمشیر را بر فرق آنحضرت فرود آورد و همین منجر
به شهادت آن حضرت در دو روز بعد گردید.
سفارش حضرت
علی (ع) در مورد ابن ملجم
مردم با دیدن این منظره هجوم آوردند و
ابنملجم را گرفتند و به نزد علی(ع) بردند. علی(ع) چشمانش را گشود. با صدای ضعیف
اما با یک دنیا مهربانی و لطف رو به او کرد و گفت : ای ابن ملجم، آیا به تو مهربانی
نکردم؟... آیا برای تو امام بدی بودم تا مرا اینگونه پاداش دهی؟ ...
آنگاه رو
به فرزند ماتمزدهاش حسن(ع) کرد و فرمود : پسرم، با اسیر خود مدارا کن و شفقت و
مهربانی پیش گیر... ما از اهل بیت رحمت و مغفرتیم. از آنچه خود میخوری به او
بخوران و از آنچه میآشامی به او بنوشان. اگر من از دنیا رفتم با یک ضربه او را
قصاص کن و اگر زنده ماندم خود میدانم که با او چه کنم و من به عفو
سزاوارترم.
به جز از علی که گـوید به پسر که قاتل من
چو اسیر توست اکنون به
اسیر کن مــــدارا
شبی که قاتل خود را گرسنه می پنداشت
نخواست شیـر
بنوشد ، ببین حیــای علـی
کشتن ابن ملجم مرادی لعنت الله
علیه
چون امیر مؤمنان (ع) توسط ابن ملجم مضروب شد، طبق روایتحاکم در
مستدرک، نسبتبه او سفارش کرد و گفت : به او نیکى کنید. اگر زنده ماندم یا مىبخشم
یا قصاص مىکنم و اگر دنیا را وداع گفتم، شما خود در مجازات او شتاب کنید که من در
پیشگاه خداى عزوجل خصم اویم.
طبرى گوید : چون على (ع) رحلت یافت، حسن (ع)
ابن ملجم را طلبید. او را حاضر کردند. ابن ملجم به حسن (ع) گفت : من با خدا پیمانى
نبستهام جز آنکه بدان وفا کردهام. من در حطیم با خدا پیمان بستم که على و معاویه
را بکشم یا خود کشته شوم. پس اگر مایل باشى مرا واگذار تا معاویه را نیز بکشم و عهد
خدا بر من باد اگر او را نکشتم و زنده ماندم به نزد تو باز آیم و دستم را در دست تو
بنهم. حسن (ع) به او پاسخ داد : هرگز به خدا سوگند مگر آنکه آتش را ببینى. سپس او
را جلو انداخت و کشت. پس مردم جنازه او را گرفته در پوریا پیچیدند و آتش
زدند.
شیخ مفید در ارشاد گوید: ام هیثم دختر اسود نخعى درخواست کرد جنازه
ابن ملجم را به او ببخشند تا وى آن را آتش بزند. پس جنازه را به او بخشیدند و او
نیز آن را به آتش سوزانید. حاکم در مستدرک به سند خود از ابو اسحاق همدانى نقل کرده
است که گفت : دیدم قاتل على ابن ابیطالب را که در میان نیزهداران به آتش سوزانده
شد.
امروزه مسلمانان به علت دوری از قرآن وتعالیم آن، از قافله ی تمدن بشری عقب
افتاده اند و با وجودی که دارای جمعیتی بیش از یک میلیارد می باشند، خود باخته اند
و از تفرقه میان خود به شدت رنج می برند، دشمنانشان بر آنان مسلط شده اند و در عمل
به جای پیروی از دستورات قرآن، از اوامر قدرتهای بزرگ که دشمن دین و قرآن آنها می
باشند، پیروی می نمایند و این در حالی است که پیروی از دستورات قرآن آنان را از این
ذلت نجات خواهد داد و شکوه وعظمت گذشته را به آنها باز خواهد گرداند. پشت کردن به
قرآن در این دنیا برای مسلمانان، ذلت و خواری را برای آنها به بار آورده است و در
روز آخرت نیز شکایت پیامبر از آنها را به دنبال خواهد داشت، در آن روز که امت محمد
(ص) از زبان پیامبرشان این شکایت را می شنوند که پروردگارا قوم من این قرآن را از
خود راندند.(فرقان/30) امروزه به رغم تبلیغات وسیعی که در کشورهای غربی علیه اسلام
و مسلمانان وجود دارد، روز به روز به تعداد کسانی که با تحقیق درباره ی قرآن به دین
اسلام می گروند، افزوده می شود.
این افراد با توجه به حقایق و تعالیم شگفت
انگیز قرآن و بدون توجه به زندگی مسلمانان امروزی به حقانیت دین اسلام پی می برند و
جالب این که عده ای از آنها بعد از پذیرش دین اسلام اعلام می کنند که مسلمانان خود
از تعالیم قرآن و اسلام فاصله گرفته اند و خدا را شکر گذارند که قبل از آشنایی با
مسلمانان، با قرآن و حقیقت اسلام آشنا شده اند. مطالعه و بررسی قرآن با انصاف و
بدون تعصب باعث شده است که بسیاری از محققین غربی به حقانیت قرآن ایمان بیاورند و
تعدادی از آنان نیز به دین اسلام مشرف شوند اما متأسفانه موج تبلیغات ضد اسلام در
غرب و مشکلاتی که برای تبلیغ دین اسلام در این کشورها وجود دارد، باعث دوری عامه ی
مردم از مطالعه در مورد حقیقت قرآن و اسلام شده است و کتابهای محققین خود آنان نیز
که به اسلام گرویده اند و یا حد اقل حقایقی از آن را بیان نموده اند، در جامعه نفوذ
وانتشار زیادی ندارد. اما باید مطمئن بود که خورشید همواره زیر ابر نمی ماند و چراغ
الهی هرگز خاموش نمی شود. توجه به قرآن و تحقیق در مورد آن از دوره ی رنسانس تا
دوران معاصر مورد توجه ی تعدادی از دانشمندان غربی قرار گرفته است و آنان بعد از پی
بردن به عظمت قرآن، نظرات جالبی را بیان نموده اند که بیان تعدادی از این نظرات
خالی از لطف نیست :
1. گوته می گوید : اگرچه ما همواره از قرآن روی برمی
گردانیم و در همان مرحله ی اول از آن اظهار تنفر می نماییم اما آن خیلی زود ما را
به سوی خود جذب کرده و شگفت زده می نماید و در نهایت ما را وادار می کند که در
مقابل آن سر تعظیم و احترام فرود آوریم. سبک و اسلوب قرآن و هماهنگی و توافق آن با
محتوا و هدفش محکم و استوار، بسیار عالی و باشکوه، با هیبت و سرسام آور و دارای
رفعتی حقیقی و ابدی است. ازاین رو این کتاب در تمام زمانها، تأثیری نیرومند از خود
به جای می گذارد.
2. ولتر می گوید : اگر تمام قرآن را از اول تا آخر آن
بخوانید، یک کلمه ی کودکانه در آن نخواهید یافت. قرآن درحقیقت مجموعه ای است از
پندهای اخلاقی، دستورهای دینی، راز ونیاز به درگاه خداوند، تحذیر و تشویق جهانیان و
شرح سرگذشت فرستادگان خدا.
3. توماس کارلایل می گوید : قرآن اساس تشریع برای
هر زمان و مکان و سرچشمه ی احکام قضایی و قانون متبع در امور زندگی بوده و راه
زندگی سعادتمندانه ای را برای پیروان خود روشن می سازد. یکی از مزایای قرآن که دقت
آن باعث دهشت و اعجاب من شده است، این است که در جمله هایی کوچک به بعضی از حقایق
بزرگ اشاره نموده است .
4. دکتر جرنیه ی فرانسوی علت مسلمان شدن خود را
اینگونه بیان می کند : من تمام آیه های قرآن را که درزمینه ی علوم طبیعی و بهداشت و
طب بودند، مطالعه نمودم و آنها را با دقیق ترین قوانین علوم طبیعی و پیچیده ترین
اصول ثابت شده ی علوم عقلی منطبق دیدم ویقین پیدا کردم که هزار سال قبل جز خدا هیچ
کسی بر روی زمین از آن قوانین و اصول آگاه نبوده است؛ پس به حقانیت و خدایی بودن
چنین کتابی ایمان آوردم.
5. ریتو بنورث اعتراف می کند : علوم طبیعی و فلکی و
فلسفه از قرآن اقتباس شده است و علما مدیون قرآن هستند.
6. جی مارگولیوت می
گوید : اقرار می کنم که قرآن مهمترین موقعیت را در میان کتابهای مذهبی جهان به خود
اختصاص داده است؛ گرچه قرآن در این طبقه ی ادبیاتی جوانترین اثر به حساب می آید اما
تأثیر شگرفی را که بر عده ی زیادی از مردم گذاشته است، همچنان به دیگران ارزانی می
دارد. این کتاب برای اولین بار از افراد ناهمگون قبایل صحرایی در شبه جزیره ی عرب،
امتی از قهرمانان ساخت و آنان نیز به نوبه ی خود اقدام به ایجاد چنان سازمانهای
وسیع سیاسی مذهبی در جهان اسلام نمودند که یکی از بزرگترین نیروهایی است که اروپا و
غرب برای آن حساب ویژه ای باز نموده اند.
7. موریس بوکایل می گوید : بررسی
کامل عینی و بی طرفانه ی قرآن در پرتو دانش مدرن، ما را به درک توافق بین این دو
(قرآن وعلم) رهنمون می سازد و نیز این حقیقت را روشن می سازد که در زمان محمد، نه
او و نه هیچ انسان دیگری نمی توانسته است چنین مطالب شگفت انگیزی را که با علم
امروز مطابقت می کند، به رشته ی تحریر در آورد.
8. ماکسیم رودنسون،نویسنده ی
مارکسیست می گوید : قرآن کتاب مقدسی است که عقلانیت جایگاه بسیار بزرگی را در آن
اشغال نموده است. در این کتاب خداوند برای مردم همواره دلیل و برهان ارائه می نماید
و در مناسبتهای متعدد برای انسان تکرار می کند که پیامبران همراه دلیل وبرهان مبعوث
شده اند. به نظر می رسد عقل گرایی قرآنی همچون سنگ، سخت، مستحکم و اصلی بنیادی
است.
9. جان دیون پورت می گوید : قرآن تا آن حد معجزه ی جاوید شناخته شده
است که محمد (ص) آن را دلیل قوی و مؤید رسالتش اعلام نمود و آشکارا فصیح ترین مردان
آن روز عربستان را به مبارزه دعوت نمود تا یک سوره مانند قرآن بیاورند. قرآن مانند
انجیل نیست که فقط به عنوان میزان و شاخصی درباره ی عقاید دینی، عبادت و عمل پیروان
آن شناخته شده باشد بلکه دارای مکتب و روش سیاسی نیز هست. کلیه ی مسایل حیاتی و
مالی با اجازه ی همین منبع و مصدر قانونگذاری حل می شود. در میان محسنات زیادی که
قرآن به حق واجد آن است، دو نکته ی بسیار مهم وجود دارد یکی لحن تعظیم و تکریم
هنگام ذکر نام خداوند و دیگری وجود نداشتن فکر، بیان و یا داستانی خلاف تقوا یا
حاکی از سوء اخلاق و بی عفتی و عدم طهارت که آن را معیوب و لکه دار نماید در صورتی
که با کمال تأسف این نواقص در موارد بسیار زیادی در کتب یهود دیده می شوند
.
10. ویل دورانت می گوید : در قرآن قانون و اخلاق یکی است. رفتار دینی در
قرآن شامل رفتار دنیوی نیز هست و همه ی امور آن از جانب خداوند وحی شده
است.
11. ادوارد گیسبون می گوید : قرآن دستور عمومی و قانون اساسی مسلمین
است؛ دستوری است شامل مجموعه قوانین دینی، اجتماعی مدنی، تجاری، نظامی، قضایی،جنایی
و جزایی.
12. هربرت جرج ولز می گوید : قرآن بهترین راهنمای یک عقیده ی قلبی
یعنی توحید و اخلاق فاضله است. شاید نیروی معنوی این کتاب منحصر به سادگی اوامر و
نواهی آن باشد چنانکه گاهی یک کلمه ی آن چندین حقیقت را در بر می گیرد. قرآن کتاب
علمی، دینی، اجتماعی، تربیتی، اخلاقی و تاریخی است. مقررات و احکام آن با اصول
قوانین ومقررات دنیای امروزی هماهنگ و برای همیشه قابل پیروی و عمل است.
13.
رود یویل کشیش فرانسوی می گوید : قرآن روحی قوی است که یک ملت فقیر و نادان را
منقلب نمود و تمدن نیرومندی را که رونق کامل داشت، به وجود آورد ؛ تمدنی که بالهای
خود را از سمت غرب تا اسپانیا و از سمت شرق به حدود هند و چین گسترش داد و در اندک
زمانی امپراتوری بزرگی را تأسیس نمود. قرآن مقام والایی دارد. اروپا نباید فراموش
کند که مدیون این کتاب است؛ کتابی که آفتاب علم را در میان تاریکی قرون وسطی در
اروپا جلوه گر ساخت.
14. پروفوسور هانری کربن (فیلسوف معاصر فرانسوی) : اگر
اندیشه های محمد خرافی بود و یا اگر محمد پیامبر خدا نبود هیچگاه جرات نمی کرد حرفی
از علم به میان آورد و بشر را به علم دعوت کند.
15. پروفوسور آرتور ج.آربری
(دانشمند و خاورشناس انگلیسی) : هنگامی که به پایان ترجمه قرآن رسیدم موضوعی (مربوط
به زندگی ) مرا پریشان کرده بود، اما در طول ایام پریشانی، قرآن مرا چنان آرامشی
بخشید و چنان حفظ کرد که برای همیشه رهین منتش شدم.
16. آلبرت انیشتین
(متفکر و فیزیکدان فوق بزرگ جهان) : قرآن کتاب جبر یا هندسه یا حساب نیست بلکه
مجموعه ی قوانینی است که بشر را به راه راست هدایت می کند، راهی که بزرگترین فلاسفه
از تعریف آن عاجزند.
17. دکتر گوستاولوبون (مورخ بزرگ و مشهور فرانسوی) :
قرآن که کتاب آسمانی مسلمین است، به تعالیم و دستورات مذهبی منحصر نمی شود بلکه
مشتمل است بر دستورات سیاسی و اجتماعی، خیرات، نیکی، مهمان نوازی، اعتدال در خواهش
های نفسانی، وفای به عهد، اکرام به والدین، کمک کردن به بیوه و یتیم وسرپرستی آنان،
نیکی کردن در مقابل بدی و... که در موارد متعددی به آن ها تاکید شده، و در آن تمام
این صفات و خصلت های پسندیده تعلیم داده شده است.
18. ج.م . رودویل (اسلام
شناس انگلیسی) : قرآن مقام والایی دارد، زیرا نام خداوند و خالق جهان و ستایش او را
در میان ملل بت پرست نشر داد و آن را به همه کس اعلام کرد. اروپا نباید فراموش کند
که مدیون قرآن است. همان کتابی که آفتاب علم را در میان تاریکی قرون وسطا در اروپا
جلوه گر ساخت.
19. ارنست رنان می گوید : اگر کسی خواسته باشد به کتابی که از
آسمان نازل شده است ایمان بیاورد، آن کتاب فقط قرآن است زیرا کتب دیگر آسمانی
امتیازات قرآن را ندارند.
20. لئون تولستوی (فیلسوف و نویسنده ی مشهور روسی)
: هرکس بخواهد سادگی و بی پیرایه بودن اسلام را درک کند، باید قرآن را بخواند، در
آنجا قوانین وت علیماتی بر مبنای حقایق روشن و آشکار صادر و احکام آسان و ساده برای
عموم بیان شده است.
نتیجه
: بعد از خواندن مقالاتی از محققین و
دانشمندان غربی در موردقرآن، دریافتم که آنان بیش از بسیاری از مسلمانان امروزی به
عظمت و شگفت انگیز بودن آن پی برده اند، عده ای که با انصاف و بدون اغراض سیاسی و
فقط به منظور تحقیق و کشف حقیقت به بررسی قرآن پرداخته اند و بیشتر آنان عضو
آکادمیهای بزرگ علمی غرب هستند، خود به اسلام گرویده اند و عده ای دیگر نتایج
تحقیقات خود را در اختیار کسانی گذاشته اند که از بیداری مسلمانان و توجه ی دوباره
ی آنان به قرآن در هراسند تا آنها بتوانند با کمک گرفتن از این تحقیقات راههای
جدیدتری را برای دور نگه داشتن مسلمانان از قرآن تجربه نمایند.
پدر و پسری مشغول قدم زدن در کوه بودند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به
زمین افتاد و ناخودآگاه فریاد کشید: آآآی ی ی !!
صدایی از دوردست آمد: آآآی ی
ی!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین
شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه
خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو
یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.
پدر توضیح داد: مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی
است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب میدهد.
اگر عشق را
بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را
حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد
داد.
بله ! خواستن تمام چیزهایی که ما انتظارش را داریم
به یک تصویر ذهنی ایده آل بستگی دارد. این تصویر ذهنی شماست که به شما شادی یا غم،
موفقیت، یا شکست، خوشبختی و یا درد و رنج را هدیه میدهد. تصویر ذهنی شما
میتواند به شما کمک کند تا آنچه را برای رسیدن به شادی و رضایت لازم دارید انجام
دهید، میتواند به شما کمک کند تا از زندگی خود لذت ببرید، میتواند اسباب اعتماد
به نفس و اطمینان به کار و فعالیت هایی باشد که شما برای زمان فراغت خود انتخاب
میکنید، مصمم بر شاد زیستن شوید، از روی خیرخواهی به ارزیابی خودتان بپردازید،
بهترین و طلاییترین لحظات زندگی را در ذهن مجسم کنید و با توجه به واقعیتها، نه
خیالات واهی، بلکه براساس تصویر مثبت که از واقعیات زندگی دارید، این تصویر
خوشایند از خویش را تقویت کنید.
مراقب باشید تا تصویر ذهنی خود را جایی گم نکنید
تا بهمراه آن انگیزه خوشبخت شدن را از دست دهید. مواظب خودتان و روحتان و
اندیشههای قشنگتان باشید. نگذارید که هیچ باد مخالفی ابرهای سیاه را روبهروی
پنجره? رو به اقبال ذهنتان بیاورد تا موفقیت و خوشبختی در زندگی را آنطور که می
پسندید تجربه کنید !
هان ای زمینیان، اینان با علی چه کردند ...؟
نونزدهمین سحرگاه ماه رمضان سال چهلم هجری، مسجد کوفه ناباورانه در سکوتی حزین
ظلمانی ترین شب و تلخ ترین حادثه را تجربه می کرد. آن شب تنهاترین شب کوفه بود و
خسوفی ترین شب تاریخ، پاره ای از ابرهای تیره و سیاه بر شهر کوفه سایه انداخته بود.
روحی الهی در سکوت غمگین شب به پرواز ملکوت درآمده بود. مرغابی ها غمگینانه ترین
آوازها را به گلوی شب ریخته بودند، زمین از این فاجعه می لرزید و ستونهای مسجد کوفه
مرثیه سر داده بودند و از خونین ترین نماز صبح، شکوه داشتند...
دیری نگذشت ! که
علی(ع) آن مرد عدالت، در بستر شهادت آرمیده بود، و عرشیان از اضطراب این صحنه با
یکدیگر نجوا می کردند تا تعبیری بر " فُزتُ و رَبِّ الکعبه " بیابند ! محراب کوفه
در سکوتی غنوده بود. بیوه زنان و طفلان بی پدر، درغبار سنگین آن لحظه های جان فرسا
دیده ها را بر در دوخته و منتظر باز شدن آن با دستان یتیم نواز مولایشان بودند که
باز هم پدر و پناهشان بیاید و برایشان قوت شبانه بیاورد. آری شانه های زخمی علی(ع)
به انبان نان و خرما الفتی دیرینه داشت و ایتام و بی پناهان با طنین گامهای او
مانوس بودند.
هان ای زمینیان، اینان با علی چه کردند...؟ این سوالی بود که
آسمانیان از اهل زمین می پرسیدند. شب می رفت تا به صبح برسد
که ناگهان حزن انگیزترین فریادها از خانه علی(ع) برخاست. کوفه درمیان دستان آکنده
از شرمش، مردمی از تبار عرشیان را با فرق شکافته به عرشیان تقدیم می کرد. تاریخ هم
از عمق این فاجعه تام می گریست و خطاب به زمینیان می گفت... ای مردم با تجسم عدالت
چه کردید؟ ننگتان باد که با وسوسه های شیطانی، دستان خود را به خون بهترین و
پاکترین انسان آلودید... آیا نیندیشید که زمین، لحظه های بدون علی(ع) را چگونه سر
کند؟ شب، بدون مناجات علی(ع) چگونه سحر کند؟ نفرین بر آن دستان مظلوم
کش که خاک نشینان را باز هم بر خاک نشاندند و زخمی عمیق در سینه درد آلود
تاریخ بشر نشانیدند، زخمی که با هیچ مرهمی التیام نخواهد یافت.

لیست کل یادداشت های این وبلاگ