سفارش تبلیغ
صبا ویژن
روز ستمدیده بر ستمکار سخت‏تر است ، از روز ستمکار بر ستم کشیده . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 87 شهریور 10 , ساعت 12:1 عصر
گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: او می آید و با من راز و نیاز خواهد کرد، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا، نشست.

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک غمگین و افسرده بود ولی باز هم هیچ نگفت ! اما خدا لب به سخن گشود :
"با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست" ؟ گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان سهمگین و بی موقع چه بود؟
و سنگینی بغض راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر افکندند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود، خواب بودی، باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک، خیره در خدایی خدا، مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود ؛ ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت، گویی حسی عجیب وجودش را دگرگون می کرد.
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...

یکشنبه 87 شهریور 3 , ساعت 11:12 عصر
HTML clipboard

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

سال های سال بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم
زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند
هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و کار به جایی رسید که از هم جدا شدند.
از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد،
مرد نجـاری را دید. نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید
شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟
برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط
مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را
استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این
کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم
تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار
گفت: من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم !
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود.
نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار
بسازی؟
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور
ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او
برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال
رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم...


یکشنبه 87 شهریور 3 , ساعت 12:14 صبح
HTML clipboard

زنـدگـــی

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

زندگی، ارزش آنرا دارد که به آن فکـر کنی.
زندگی، ارزش آنرا دارد که ببویی اش چون گل، که بنوشی
اش چون شهد.
زندگی، بغض فـروخورده نیست.
زندگی، داغ جگــــر گـــوشه نیست.
زندگی، لحظه دیدار گلــی خفته در گهــــواره است.
زندگی، شوق تبسم به لب خشکیده است.
زندگی، جـــرعه آبی است به هنگامه ظهـــر در بیابانی
داغ.
زندگی، دست نوازش به ســر نوزادی است.
زندگی، بوسه به لبهای گلی است که به شوقت همه شب
بیدارست.
زندگی، شـــوق وصال یار است.
زندگی، لحظه دیدار به هنگامــــــه یاس.
زندگی، تکیه زدن بر یــار است.
زندگی، چشمه جــوشان صفا و پاکـــی است.
زندگی، مـــوهبت عرضه شده بر من انسان خاکـــی است.
زندگی، قطعه سرودی زیباست که چکاوک خواند که به وجدت
آرد به سرشاخه امید و رجا.
زندگی، راز فـروزندگی خورشید است.
زندگی، اوج درخشندگــــــی مهتــاب است.
زندگی، شاخه گلی در دست است که بدان عشق سراپا مست
است.
زندگی، طعــم خوش زیستن است، شور عشقی برانگیختن است.
زندگی، درک چرا بودن است، گام زدن در ره آسودن است.
زندگی، مزه طعم شکلات به مذاق طفل است. به، که چقدر
شیـــرین است.
زندگی،خاطره یک شب خوش،زیر نور مهتاب،روی یک نیمکت
چوبی سبز،ثبت در سینه است.
زندگی، خانه تکانی است. هر از چندگاهی از غبار اندوه.
زندگی، گـوش سپردن به اذان صبح است که نوید صبـح است.
زندگی، گاه شده است خوش نیاید به مذاق.
زندگی، گاه شده است که برد بیراهم.
زندگی، هر چه که هست، طعـــم خوبی دارد، رنگ خوبــــی
دارد.

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
 
 


سه شنبه 87 مرداد 29 , ساعت 10:32 صبح
آیا شیطان وجود دارد؟؟؟
و آیا خداوند شیطان را آفرید؟؟؟

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یک
چالش ذهنی کشاند.
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی
با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق
کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را
خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که
کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است"
شاگرد آرام نشست و پاسخی
نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب
افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد
میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ایستاد
و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته
که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "
شاگردان به سوال مرد جوان
خندیدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک
چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را
میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما
چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر
مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند.
سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق
کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته
که وجود دارد"
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد.
تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد.
اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای
مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را
اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می
سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟
تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست
است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار
ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود
دارد؟"
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم.
ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به
همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق
می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."
و آن شاگرد
پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود
ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای
که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان
نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که
وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می
آید.

 

نام مرد
جوان یا آن شاگرد تیز هوش کسی نبود جز ، آلبرت انیشتن !

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
 

دوشنبه 87 مرداد 28 , ساعت 4:5 عصر


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
 

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را
درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی
کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت
زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر
دیر شده بود ...

تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از
راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق
مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت آن پسر در کام تمساح رها شود .کشاورزی که
در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید ، به طرف آنها دوید و با
چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه
گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و
روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.

خبرنگاری که با کودک مصاحبه
میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با
ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها
را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند ...


یکشنبه 87 مرداد 27 , ساعت 1:15 صبح
گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
چشـمان خسته ام
در ظـلمت
ســکوت
در ازدحـــام اشــک
در تلــــــخــی دروغ
در انـزوای عشــــق
در
پــــاکی غــــروب
در ســـــــردی زوال
در سرخــی قــلوب
در سبـــزی
بــهـــار
در انتــــظار توسـت
  گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
  روح شــکســـته ام
در ســایه ی
درخت 
آن تــک درخــت پیر 
کو مانده سر به زیر
در سوگ همــرهان 
آن
همــرهـان که در
گـــوری بخفـــته اند 
گــرمـــای زنــدگـــی
بـــا خــود
ببرده انــد
در ســـوز عاشـقان
آن عاشقـــان که در 
تکـــرار لـحظه
هـــــا 
هــر لـــحظه بیشـتر 
در خـــود بمـرده انـد
در انتــــظار
تــوست
 
گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org   مــــن آن
مســـافـــرم 
آن خستــــــه از دروغ 
آن خستــــه از فریــب 
آن کـس که
خود هنوز
حتـی نفهمـیده اسـت
از بــــهر چـــه بزیست
یا بــــهر چـــه
بدیـــــد
یا بــــهر چـــه کشیــد
یا بــــهر چـــه
بمــــرد
امـــــــــا دل غمیـــــن
در انتــــظار تــــوسـت
آری !
درایــــــن
زمــــــــان 
در بهت لـــــحظه ها
تنــــها ز انــــــــــزوا 
دلخسته
از سکــوت
در انتـــــــظار تــــــو
آرام و بــی صــــــدا
بنشسته ام
کنـــون
آیا رهایی هست ؟
زین انتظار سخت ؟ 
تا کی جفـا کشم ؟
حتی ز
ســـــایه ها
این سـایه های درد
این دردهـــا کـــه در
جــانم نشستـه
اند
  گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
  حتــی هـــوا و خــــاک 
بــــاران
و بـــــــاد و رود 
هـــر جــــــا رسیده اند
روح و تــــــــن
مـــــــرا 
آزرده کـــــــــرده انــــــد
در
انتــــــــــــــظارتـــــم
ای عطــر خوش نرگس
برگـــــــــرد با
بــــــــهار
چشمم به راه تـوست
ای غـــربت خیــــــــال 
جــــانم به
لــب رسید
پس کی تو میرسی ؟
 
گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org   اشـک ستاره
ریخـت 
امــــــا نیـــــــــامدی
ظلـــمت فـرو کشید 
امــــــا
نیـــــــــامدی
شب مرد از سـکوت 
امــــــا نیـــــــــامدی
وقتم به ســر
رسید
امــــــا نیـــــــــامدی
من مرده ام کــــنون 
روییده از
خــــــاکــم 
صدها شـقایق لیک 
حتی پــــی گــــورم 
هــــــرگز
نیــــــامدی
ای نـــرگس خموش
چــــشم هــــمرهان
مانده در خیـــــال
تو
گـــو بمـــــن کـــنون
     
  پس کی تو می رسی ؟
پس کی تو می رسی
؟
 

دوشنبه 87 تیر 3 , ساعت 6:50 عصر

 


عشق یعنی قطره و دریا شدن

عشق یعنی مستی و دیوانگی - عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر - عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی سر به دار آویختن - عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی در جهان رسوا شدن - عشق یعنی مست و بی پروا شدن
عشق یعنی سوختن یا ساختن - عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی انتظار و انتظار - عشق یعنی هرچه بینی عکس یار
عشق یعنی دیده بر در دوختن - عشق یعنی در فراقش سوختن
عشق یعنی لحظه های التهاب - عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی سوز نی ، آه شبان - عشق یعنی معنی رنگین کمان


یکشنبه 85 شهریور 5 , ساعت 1:18 صبح

با سلام خدمت شما دوستان عزیز

الان چند روزی هست

که با توجه به مشکلات جدیدی که برام پیش آمده 

. و من مانند قدیم تحمل می کنم گفتم بیام چند خطی بنویسم و راحت تر شوم

 

 

غمی غمناک

 
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
 می کنم تنها از جاده عبور
 دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریک است
 خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است

وداع
می روم خسته لب و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش

می برم، تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکهء عشق
زین همه خواهش بی جا و تباه

می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو، ای جلوه امید محال
می برم زنده به گورش سازم
تا از پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد، می رقصد اشک
آه، بگذار که بگریزم من
از تو، ای چشمهء جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من

بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد از شاخم چید
شعله آه شدم، صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست
می روم، خنده به لب، خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل


چهارشنبه 85 فروردین 23 , ساعت 3:21 صبح
GOD
 
od"s greatest gifts are unSome of Ganswered prayers.
 
.بعضی از بزرگترین هدایای خداوند ، دعاهای بی جواب است
 
Life is God"s gift to you.
The way you live your life is your gift to God.
 
.زندگی هدیه خداست به تو. طرز زندگی کردن تو، هدیه ی توست به خدا
 
The more one is an instrument of God,
the more readily God works throught that instrument.
If a pen rebelled against the direction of the hand,
less writing would be possible.
 
،هر قدر کسی بیشتر خود را ابزار کار خدا قرار دهد
.خدا برای کار کردن با آن ابزار آماده تر است
.اگر قلم بر خلاف جهت دست حرکت کند، کم تر می توان نوشت
 
But how will you ever know God as long as
you are unable to know yourself?
 
اما چگونه خدا را خواهید شناخت، در حالی که خود را نمی شناسید؟
 
 
To be charitable in public is good, but to give alms to the poor in private is better and will atone for some of your sins.
God has knowledge of all your actions.
 
.دست خیر داشتن در ملاء عام خوب است، اما خیرات در خلوت بهتر است و کفاره ی گناهانتان خواهد بود
.خداوند به همه ی اعمال شما آگاه است
 
God leads us by strange ways;
we know He wills our happiness,
but we neither know what our happiness is,nor the way.
We are blind; left to ourselves, we should take the wrong way;
We must leave it to Him.
 
خدا ما را با اشکال مختلف هدایت می کند؛
،ما می دانیم که او خوشبختی ما را می خواهد
.اما نه می دانیم خوشبختی چیست و نه راه رسیدن به آن را می شناسیم
.ما کوریم، و اگر به حال خود باشیم، راه خطا را انتخاب می کنیم
.باید خود را به او بسپاریم
 
 
There is no surprise more majical than the surprise of being loved; it is God"s finger on a man"s shoulder
هیچ شگفتی ای جادویی تر از شگفتی محبوب بودن نیست؛ انگشت خداست بر شانه ی کسی که دوستش دارند
 
Patience with others is love,
patience with self is hope,
patience with God is faith.
شکیبایی با دیگران، عشق است؛
شکیبایی با خود، امید است؛
.شکیبایی با خدا، ایمان است
 
Love is the highest gift of God.
.عشق والاترین هدیه ی خداوند است
 
To love someone means to see them as God intended them.
To love someone is to look into the face of God.
.دوست داشتن یک نفر، یعنی دیدن او به همان صورتی که خدا خواسته است
.دوست داشتن یک نفر یعنی نگاه کردن به چهره ی خداوند
 
He who is filled with love is filled with God himself.
.کسی که پر از عشق است، پر از خود خداست
 
GOD is at home; it"s we who have gone out for a walk.
خدا همین جا در خانه است؛
. این ما هستیم که برای قدم زدن بیرون رفته ایم
 
There are people in the world so hungry, that God cannot appear to them except in the form of bread.
.در دنیا مردمانی چنان گرسنه هستند، که خدا را جز به صورت نان، نمی بینند
 
If everything is this world were perfectly good
we would stillnedd God, for goodness comes from God.
،حتی اگر همه چیز در این دنیا خوب و کامل بود
.ما باز هم به خدا نیاز داشتیم، زیرا خوبی و کمال از خداست
 
It is not my business to think about myself.My business is to think about God. It is for God to think about me.
 
کار من این نیست که به خودم فکر کنم، کار من این است که به خدا فکر کنم. خدا خودش به من فکر می کند
 
God has no individuality or separation.
No such thing as some things are His and others are not His.
Everithing is from Him and returns to Him.
 
.خداوند نه فردیت دارد نه جدایی
.چنین چیزی هم نیست که بگوییم بعضی چیزها مال اوست و بعضی چیزها مال او نیست
.همه چیز از اوست و به او باز می گردد
 
 
---------------

سه شنبه 84 بهمن 25 , ساعت 12:47 صبح
آنتون بارا: اگر حسین از آن ما بود در هر سرزمینی برای او بیرقی برمی افراشتیم و در هر روستایی برای او منبری بر پا مینمودیم و مردم را با نام او به آیین مسیحیت فرامیخواندیم.
 
Anton Bara: if Hussain belonged to us, we would elevate a flag for him in every land and raise a structure in every village in order to preach about him and we would invite people to Christianity in his name
و حالا شهید مطهری

خدایا ترا شکر میکنم که حسین را آفریدی.ای خدای حسین ترا شکر می‎کنم که راه پرافتخار شهادت را در جلوی پای روندگان حق و حقیقت گذاشتی.

ای حسین، دلم گرفته و روحم پژمرده، در میان طوفان حوادث که همچون پر کاه ما را به اینطرف وآن طرف می‎کشاند، مایوس و دردمند، فقط بر حسب وظیفه به مبارزه ادامه می‎دهم، و گاهگاهی آنقدر زیرفشار روحی کوفته می‎شوم که برای فرار از درد وغم دست بدامان شهادت میزنم تا ازمیان این گرداب وحشتناکی که همه را وانقلاب را فروگرفته است لااقل گلیم انسانی خود را بیرون بکشم و این عالم دون واین مدعیان دروغین را ترک کنم و با دامنی پاک و کفنی خونین بلقاء پروردگار نائل آیم ...
ای حسین مقدس، روزگار درازی بود که هر انقلابی را مقدس می‎شمردم و نام او را با یاد تو توام می‎کردم و قلب خود را می‎گشودم و انقلابیون را و او را در قلب خود جای می‎دادم و به عشق تو او را دوست می‎داشتم و بقداست تو او را مقدس می‎شمردم و در راه کمک به او از هیچ فداکاری حتی بذل حیات و هستی خود دریغ نمیکردم...
اما تجربه، درس بزرگ و تلخی به من داد که اسلحه و کشتار و انقلاب و حتی شهادت بخودی خود نباید مورد احترام و تقدیس قرار گیرد. بلکه آنچه مهم است انسانیت، فداکاری در راه آرمان انسانها، غلبه بر خودخواهی و غرور و مصالح پست مادی و ایمان به ارزشهای الهی است. مقاومت فلسطین برای ما به صورت بت درآمده بود و بی‎چون و چرا آنرا می‎پذیرفتیم و می‎پرستیدیم و راهش را کارش را و توجیهاتش را قبول می‎کردیم. اما دریافتم که بیش از هر چیز انسانیت و ارزشهای انسانی و خدائی ارزش دارد ـ و هیچ چیز نمی‎تواند جای آنرا بگیرد باید انسان ساخت، باید هدف را بر اساس سلسله ارزشها معین نمود و معیار سنجش را فقط و فقط بر مبنای انسانیت و ارزشهای خدایی قرار داد.
ای حسین، امروز نیز ترا تقدیس می‎کنم، اما تقدیسی عمیق‎تر و پرشورتر که تا ا عماق وجودم و تا آسمان روحم به تو عشق می‎ورزد و ترا می‎خواهد و ترا می‎جوید.
ای حسین، دردمندم، دلشکسته‎ام، و احساس می‎کنم که جز تو و را ه تو داروئی دیگر تسکین بخش قلب سوزانم نیست ... ای حسین! در کربلا، تو یکایک شهدا را در آغوش می‎کشید، می‎بوسیدی وداع می‎کردی، آیا ممکن است،‌ هنگامیکه من نیز به خاک و خون خود می غلطم، تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاری و عطش عشق مرا بتو و به خدای تو سیراب کنی؟
 
                                                    

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ