«ما کُنْتُ لاَِبْدَأَهُمْ بِالْقِتالِ... اَللّهُمَّ اَعُوذُبِکَ مِنَ الْکَرْبِ وَالْبَلاءِ هاهُنا مَحَطُّ رحالِنا وهاهُنا وَاللَّهِ مَحَلُّ قُبُورِنا وَهاهُنا وَاللَّهِ مَحْشَرُنا وَمَنْشَرُنا وَبِهذا وَعَدَنِی جَدّی رَسُولاللَّه صلی الله علیه وآله وسلم وَلا خِلافَ لِوَعْدِهِ» .
ترجمه و توضیح لغات
مَحَطّ: محل فرود آمدن. رَحْل: اثاثیه مسافر. مَحْشَر: روز و محل مبعوث شدن. مَنْشَر: محل زنده شدن در روز معاد.
ترجمه و توضیح
قافله امام علیه السلام و به موازات آن سپاهیان حر، به حرکت خود ادامه دادند تا به «نَیْنوا» رسیدند و در اینجا با مردی مسلح که سوار بر اسب تندرو بود مواجه گردیدند و او پیک ابن زیاد و حامل نامهای از سوی وی به «حر» بود. متن نامه چنین است:«جَعْجِعْ بِالْحسَیْنِ حینَ تَقْرَأُ کِتابی وَلا تُنْزِلهُ اِلاّ بِالْعَراءِ عَلی غَیْرِماءٍ وَغَیْرِ حِصْنٍ؛ با رسیدن این نامه بر حسین بن علی فشار وارد بیاور و در بیابانی بیآب و علف و بی دژ و قلعهای فرودش آر».
«حر» نیز متن نامه را برای امام علیه السلام خواند و آن حضرت را در جریان مأموریت
خویش قرار داد.
امام فرمود: پس بگذار ما در بیابان نینوا و یا غاضریات یا شفیه فرود آییم.
حر گفت: من نمیتوانم با این پیشنهاد شما موافقت کنم؛ زیرا من دیگر در تصمیمگیری خود آزاد نیستم چون همین نامهرسان، جاسوس ابن زیاد نیز میباشد و جزئیات اقدامات مرا زیر نظر دارد.
در این هنگام «زهیر بن قین» به امام علیه السلام چنین پیشنهاد نمود که برای ما جنگ کردن با این گروه کم، آسانتر است از جنگ کردن با افراد زیادی که در پشت سر آنهاست و به خدا سوگند! طولی نخواهد کشید که لشکریان زیادی به پشتیبانی اینها برسد و آن وقت دیگر ما تاب مقاومت در برابر آنان را نخواهیم داشت.
امام در پاسخ پیشنهاد زهیر چنین فرمود:«ما کُنْتُ لأَبْدَأَهُمْ بِالْقِتالِ؛ من هرگز شروع کننده جنگ نخواهم بود».
آنگاه امام علیه السلام خطاب به حرّ فرمود: بهتر است یک قدر دیگر حرکت کنیم و محل مناسبتری برای اقامت خود برگزینیم. حرّ موافقت نمود و به حرکت خود ادامه دادند تا به سرزمین کربلا رسیدند دراینجا حرّ و یارانش به عنوان اینکه این محل به فرات نزدیک و محل مناسبی است از پیشروی امام جلوگیری نمودند.
وقتی حسین بن علی علیهما السلام تصمیم گرفت در آن سرزمین فرود آید، از نام آنجا سؤال کرد، پاسخ دادند که: اینجا را «طف» میگویند.
امام پرسید نام دیگری نیز دارد؟ عرضه داشتند:«کربلا» هم نامیده میشود.
امام با شنیدن اسم «کربلا» گفت:«اَللهُمَّ اَعُوذُبِکَ مِنَ الْکَرْبِ وَالْبَلاء؛ خدایا! از اندوه و بلا به تو پناه میآورم». سپس فرمود: «اینجاست محل فرودآمدن ما و به خدا سوگند! همین جاست محل قبرهای ما و به خدا سوگنداز اینجاست که درقیامت محشور و منشور خواهیمگردیدواینوعدهایاستازجدمرسولخدا صلی الله علیه وآله وسلم و در وعدهاو خلافینیست».
آنچه از این گفتار استفاده میشود
در این گفتار حسین بن علی علیهما السلام سه نکته جالب و مهم وجود دارد:
1 - همانگونه که بارهااشاره نمودیم و در گفتار امام در موارد مختلف مکرر و با صراحت و گاهی با تلویح و اشاره آمده است، آن حضرت از جریان حادثه خونین کربلا مطلع و باخبر بود و این مورد نیز یکی از آنهاست که به جزئیات این حادثه و محل وقوع آنکه همان سرزمین کربلاست با اتکا به اخبار رسولخدا صلی الله علیه وآله وسلم اشاره میکند.
2 - و اما نکته دوم، مسأله راه و روش و برنامهای است که حسین بن علی علیهما السلام در مقام جنگ از آن پیروی میکند که به قول زهیر بن قین اقدام به جنگ در آن شرایط به نفع آنان و در صورت تأخیر جریان دقیقاً معکوس و هزیمتشان مسلم و حتمی است.
ولی امام در این شرایط خاص برنامه جنگی خویش را چنین اعلام میکند که:«من شروع به جنگ نخواهم کرد».
و این همان برنامهای است که امیرمؤمنان علیه السلام در جنگ جمل برای یارانش اعلان نمود آنگاه که در مقابل دشمن خونآشام قرار گرفت، دشمنی که دوبار دست به حمله زده و بهترین مسلمانان و زبدهترین شیعیان علی علیه السلام را در شهر بصره به قتل رسانیده است:«لا تَبْدَأُوا الْقَوْمَ بِالْقَتالِ...؛ شما شروع به جنگ نکنید با شمشیر و نیزه به آنان حمله ننمایید و در خونریزی بر آنان سبقت نجویید، با ملاطفت و مهربانی و با زبان نرم و ملایم با آنان سخن بگویید (تا به جنگ و ستیز وادارشان نکنید)» .
3 - هدف پیشوایان و ائمه هدی اصلاح افراد و جلوگیری از انحراف و به قول حسین بن علی علیهما السلام «امر به معروف و نهی از منکر» است و این هدف هم با توسل به زور و از راه جنگ و خونریزی امکانپذیر نیست بلکه جنگ، آخرین حربهای است که در صورت مسدود شدن تمام راهها باید به آن متوسل گردید.
خلاصه، پاسخ امام در آن شرایط خاص به زهیر بن قین دلیل دیگری است بر این که منظور آن حضرت از این حرکت رسیدن به یک پیروزی ظاهری جنگی نبود بلکه امام در تعقیب هدفی بود مافوق آن و در ابعاد وسیعتر.
از میان ضرب المثل های ملل مختلف و همچنین سخنان شخصیت های بزرگ جهان پیرامون ازدواج مواردی جالبی را برای شما دوستان انتخاب کرده ایم. بسیاری از این عبارت ها جنبه شوخی و مزاح دارد اما تعداد دیگری از آنها شاید وصف حال من و شما باشد! همین طور قسمت دیگری از این گفته ها می تواند برای عده ای حکم کلید راهنما را داشته باشد ...
ازدواج مثل یک هندوانه است که گاهی خوب می شود و گاهی هم بسیار بد. (ضرب المثل اسپانیایی)
اگر خواستی اختیار شوهرت را در دست بگیری اختیار شکمش را در دست بگیر. (ضرب المثل اسپانیایی)
ازدواج، زودش اشتباهی بزرگ و دیرش اشتباه بزرگتری است. (ضرب المثل فرانسوی)
زن و شوهر اگر یکدیگر را بخواهند در کلبه ی خرابه هم زندگی می کنند. (ضرب المثل آلمانی)
دو نوع زن وجود دارد؛ با یکی ثروتمند می شوی و با دیگری فقیر. (ضرب المثل ایتالیایی)
با قرض اگر داماد شدی با خنده خداحافظی کن. (ضرب المثل آلمانی)
دوام ازدواج یک قسمت روی محبت است و نُه قسمتش روی گذشت از خطا. (ضرب المثل اسکاتلندی)
زناشویی غصه های خیالی و موهوم را به غصه نقد و موجود تبدیل می کند. (ضرب المثل آلمانی)
هیچ زنی در راه رضای خدا با مرد ازدواج نمی کند. (ضرب المثل اسکاتلندی)
هنگام ازدواج بیشتر با گوش هایت مشورت کن تا با چشم هایت. (ضرب المثل آلمانی)
مردی که به خاطر "پول" زن می گیرد، به نوکری می رود. (ضرب المثل فرانسوی)
لیاقت داماد، به قدرت بازوی اوست. (ضرب المثل چینی)
زنی سعادتمند است که مطیع "شوهر" باشد. (ضرب المثل یونانی)
زن عاقل با داماد "بی پول" خوب می سازد. (ضرب المثل انگلیسی)
زن مطیع فرمانروای قلب شوهر است. (ضرب المثل انگلیسی)
داماد زشت و با شخصیت به از داماد خوش صورت و بی لیاقت. (ضرب المثل لهستانی)
دختر عاقل، جوان فقیر را به پیرمرد ثروتمند ترجیح می دهد. (ضرب المثل ایتالیایی)
داماد که نشدی از یک شب شادمانی و عمری بد اخلاقی محروم گشته ای. (ضرب المثل فرانسوی)
در موقع خرید پارچه حاشیه آن را خوب نگاه کن و در موقع ازدواج درباره مادر عروس تحقیق کن. (ضرب المثل آذربایجانی)
برای یافتن زن می ارزد که یک کفش بیشتر پاره کنی. (ضرب المثل چینی)
تاک را از خاک خوب و دختر را از مادر خوب و اصیل انتخاب کن. (ضرب المثل چینی)
اگر زنی خواست که تو به خاطر پول همسرش شوی با او ازدواج کن اما پولت را از او دور نگه دار. (ضرب المثل ترکی)
ازدواج کنید، به هر وسیله ای که می توانید. زیرا اگر زن خوبی گیرتان آمد بسیار خوشبخت خواهید شد و اگر گرفتار یک همسر بد شوید فیلسوف بزرگی می شوید. (سقراط)
ازدواج قرارداد دو نفره ای است که در همه دنیا اعتبار دارد. (مارک تواین)
ازدواج مجموعه ای از مزه هاست هم تلخی و شوری دارد. هم تندی و ترشی و شیرینی و بی مزگی. (ولتر)
تا ازدواج نکرده ای نمی توانی درباره آن اظهار نظر کنی. (شارل بودلر)
هیچ چیز غرور مرد را به اندازه ی شادی همسرش بالا نمی برد، چون همیشه آن را مربوط به خودش می داند. (جانسون)
زن ترجیح می دهد با مردی ازدواج کند که زندگی خوبی نداشته باشد، اما نمی تواند مردی را که شنونده خوبی نیست، تحمل کند. (کینهابارد)
اصل و نسب مرد وقتی مشخص می شود که آنها بر سر مسائل کوچک با هم مشکل پیدا می کنند. (شاو)
وقتی برای عروسی ات خیلی هزینه کنی، مهمان هایت را یک شب خوشحال می کنی و خودت را عمری ناراحت! (روزنامه نگار ایرلندی)
ازدواج بیشتر از رفتن به جنگ "شجاعت" می خواهد. (کریستین)
تا یک سال بعد از ازدواج، مرد و زن زشتی های یکدیگر را نمی بینند. (اسمایلز)
پیش از ازدواج چشم هایتان را باز کنید و بعد از ازدواج آنها را روی هم بگذارید. (فرانکلین)
ازدواج پیوندی است که از درختی به درخت دیگر بزنند، اگر خوب گرفت هر دو "زنده" می شوند و اگر "بد" شد هر دو می میرند. (کریستوفر مورن)
من تنها با مردی ازدواج می کنم که عتیقه شناس باشد تا هر چه پیرتر شدم، برای او عزیزتر باشم. (آگاتا کریستی)
هر چه متأهلان بیشتر شوند، جنایت ها کمتر خواهد شد. (ولتر)
انتخاب پدر و مادر دست خود انسان نیست، ولی می توانیم مادر شوهر و مادر زنمان را خودمان انتخاب کنیم. (خانم پرل باک)
با زنی ازدواج کنید که اگر "مرد" بود ، بهترین دوست شما می شد. (بردون)
با همسر خود مثل یک کتاب رفتار کنید و فصل های خسته کننده او را اصلاً نخوانید. (سونی اسمارت)
برای یک زندگی سعادتمندانه، مرد باید "کر" باشد و زن "لال". (سروانتس)
ازدواج عبارتست از سه هفته آشنایی، سه ماه عاشقی، سه سال جنگ و سی سال تحمل! (تن)
شوهر "مغز" خانه است و زن "قلب" آن. (سیریوس)
عشق، سپیده دم ازدواج است و ازدواج شامگاه عشق. (بالزاک)
قبل از ازدواج درباره تربیت اطفال شش نظریه داشتم، اما حالا شش فرزند دارم و دارای هیچ نظریه ای نیستم. (لرد لوچستر)
مردانی که می کوشند زن ها را درک کنند، فقط موفق می شوند با آنها ازدواج کنند. (بن بیکر)
با ازدواج، مرد روی گذشته اش خط می کشد و زن روی آینده اش. (سینکالویس)
خوشحالی های واقعی بعد از ازدواج به دست می آید. (پاستور)
قبل از رفتن به جنگ یکی دو بار و پیش از رفتن به خواستگاری سه بار برای خودت دعا کن. (یک دانشمند لهستانی)
ازدواج مقدس ترین قراردادها محسوب می شود. (ماری آمپر)
ازدواج مثل اجرای یک نقشه جنگی است که اگر در آن فقط یک اشتباه صورت بگیرد جبرانش غیر ممکن خواهد بود. (بورنز)
ازدواجی که به خاطر پول صورت گیرد، برای پول هم از بین می رود. (رولاند)
ازدواج کردن و ازدواج نکردن هر دو موجب پشیمانی است. (سقراط)
ازدواج پدیده ای است برای تکامل مرد. (سانسکریت)
ازدواج همیشه به عشق پایان داده است. (ناپلئون)
مطیع مرد باشید تا او شما را بپرستد. (کارول بیکر)
خانه بدون زن، گورستان است. (بالزاک)
تنها علاج عشق، ازدواج است. (آرت بوخوالد)

چشمانش
پر بود از نگرانی و ترس ، لبانش می لرزید ، گیسوانش آشفته بود و
خودش آشفته تر
- سلام کوچولو ... مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم، بغضش ترکید. قطره های درشت اشکش ،
زلال و و بی پروا چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ...
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم ، گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید ، هق هق ، گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم، آنگونه که انگار
سالهاست گریه نکرده بود، با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی
اشک پاک می کرد، در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
- ببین ، ببین منم مامانمو گم کردم ، ولی گریه نمی کنم که ، الان
با هم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم ، خب ؟
این را که گفتم ، دلم گرفت ، دلم عجیب گرفت. آدم یاد گم کرده های
خودش که می افتد ، عجیب دلش می گیرد. یاد دانه دانه گم کرده های
خودم افتادم. پدر بزرگ ، مادربزرگ، پدر ، مادر ، برادر ، خواهر ،
عمو ، کودکی هایم ، همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم ،
غرورم ، امیدم ، عشقم ، زندگی ام
- من اونقدر گم کرده داااارم ، اونقدر زیاااد ، ولی گریه نمی کنم
که ، ببین چشمامو ...
دروغ می گفتم ، دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم
، گریه می خواست. حسودی می کردم به دخترک
- تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر شد. قطره های اشکش کوچکتر شد. احساس مشترک ، نزدیک ترمان
کرد. دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم. گرمای دستش ، سردی
دستانم را نوازش کرد. احساس مشترک ، یک حس خوب که بین من و او یک
پل زده بود ، تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
- آره گلم ، آره قشنگم ، منم هم مامانمو ، هم یک عالمه چیز و کس
دیگه رو با هم گم کردم ، ولی گریه نمی کنم که ...
هق هق اش ایستاد ، سرش را تکان داد ، با دستم ، اشک های روی گونه
اش را آهسته پاک کردم
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا
صورتش بخراشد ، دستم را کشیدم کنار ...
- گریه نکن دیگه ، خب ؟
- خب ...
زیبا بود ، چشمانش درشت و سیاه با لبانی عنابی و قلوه ای. لطیف بود
، لطیف و نو ، مثل تولد ، مثل گلبرگ های گل ارکیده. گیسوان آشفته و
مشکی اش ، بلند و مجعد ...
- اسمت چیه دخترکم ؟
- سارا
- به به ، چه اسم قشنگی ، چه دختر نازی
او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود. او، دستی را یافته
بود برای نوازش گونه اش ، و پناهی را جسته بود برای آسودنش. امیدی
را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ، و من ، نه بغضم را شکسته
بودم ، که اگر می شکستم ، کار هردو تامان خراب میشد و نه دستی
یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
باید تحمل می کردم ، حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد
و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های
دود ، می فرستادم به آسمان ! باید صبر می کردم
- خب ، کجا مامانتو گم کردی ؟
با ته مانده های هق هقش گفت :
- هم .. هم .. همینجا ..
نگاه کردم به دور و بر ، به آدم ها ، به شلوغی و دود و صداهای درهم
و سیاهی های گذران و بی تفاوت ، همه چیز ترسناک بود از این پایین
آدم ها ، انگار نه انگار ، می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف
بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند. بلند شدم و ایستادم.
حالا ، خودم هم شده بودم درست ، عین آدم ها ...
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من ، محکم تر از او ، دست
او را
- نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟
دوباره بغض گرفتش انگار ، سرش را تکان داد که : نه
منهم نمی دانستم حالا همه چیزمان عین هم شده بود. نه من می دانستم
گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا. هر دو مان انگار ،
همین الان ، از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
- ببین سارا ، ما هردوتامون فرشته ایم ، من فرشته گنده سبیلو ،
توهم فرشته کوچولوی خوشگل. برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان ،
لبخند زد. یک لبخند کوچک و زیر پوستی ، و چقدر معصومانه و صادقانه
و ساده.
قدم زدیم باهم ، قدم زدن مشترک ، همیشه برایم دوست داشتنیست ، آنهم
با یک نفر که حس مشترک داری با او ، که دیگر محشر است ، حتی اگر حس
مشترک ، گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ،
هدفمان یکی بود ، من ، پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن
گم کرده های خودش ...
- آدرس خونه تونو نداری ؟
لبش را ورچید ، ابروهایش را بالا انداخت
- یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟
- چرا ، جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم ، با یه
آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
خنده ام گرفت ، بلند خندیدم ، و بعد خنده ام را کش دادم. آدم یک
احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد ، باید هی کشش بدهد ، هی عمیقش
کند
سارا با تعجب نگاهم می کرد
- بلدی خونه مونو ؟
دستی کشیدم به سرش
- راستش نه ، ولی خونه ما هم همین چیزا رو داره ... هم گربه سیاه ،
هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش ...
لبخند زد
بیشتر خودش را بمن چسبانید ، یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم
شکفت
کاش این دخترک ، سارا ، دختر من بود ...
کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر ، فارغ از دغدغه ها و
شلوغی ها ، همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
کاش میشد من و ..
دستم را کشید
- جونم ؟
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
خندیدم
- ای شیطون ، ... ازینا ؟
- اوهوم ...
- منم از اینا دوست دارم ، الان واسه هردومون می خرم ، خب ؟
خندید
- خب ، ازون قرمزاشا ...
- چشم
...
هردو ، فارغ از حس مشترک تلخمان ، شکلات قرمز شیرینمان را می
مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم. سارا شیرین زبانی می کرد ،
انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات ، آب کرده بود
- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره ، همش مارو میبره شمال ،
دریا ، بازی می کنیم ...
گوش می دادم به صدایش ، و لذتی که می چشیدم ، وصف ناشدنی بود. سارا
هم مثل یک شوکولات شیرین ، روحم را تازه کرده بود. ساده ، صادق ،
پر از شادی و شور و هیجان ، تازه ، شیرین و دوست داشتنی
- خب .. خب ... که اینطور ، پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
- آآآآآره تازشم ، عروسک بازی ، قایم موشک ، بعدشم امم گرگم به هوا
..
ما دوست شده بودیم. به همین سادگی. سارا یادش رفته بود ، گم کرده
ای دارد ، و من هم یادم رفته بود ، گم کرده هایم. چقدر شیرین است
وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او ، دردهایش ناچیز می شود و غم
هایش فراموش. نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی
بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم ، بلند ، و مثل من بی دلیل ، می
خندید. خوش بودیم با هم ، قد هردومان انگار یکی شده بود ، او کمی
بلند تر ، و من کمی کوتاهتر و سایه هامان هم ، همقد هم ، پشت سرمان
، قدم میزدند و می خندیدند
- ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
دستم را رها کرد ، مثل نسیم ، مثل باد
دوید
تا آمدم بفهمم چی شد ، سارا را دیدم در آغوش مادرش !
سفت در آغوش هم ، هر دو گریان و شاد ، هر دو انگار همه دنیا در
آغوششان است. مادر ، صورتش سرخ و خیس ، و سارا ، اشک آلود و خندان
با نیم نگاهی به من. قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود. او گم کرده اش را یافته
بود و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ ، گرفته بود ...
نمی دانم چرا ، ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال
نبودم
- ایناهاش ، این آقاهه منو پیدا کرد ، تازه برام شکولات و آدامس
خرید ، اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟
صورت مادر سارا ، روبروی من بود. خیس از اشک و نگرانی ،
- آقا یک دنیا ممنونم ازتون ، به خدا داشتم دیونه میشدم ، فقط یه
لحظه دستمو ول کرد ، همش تقصیر خودمه ، آقا من مدیون شمام
- خانوم این چه حرفیه ، سارا خیلی باهوشه ، خودش به این طرف اومد ،
قدر دخترتونو بدونین ، یه فرشته اس
سارا خندید
- تو هم فرشته ای ، یه فرشته سبیلو ، خودت گفتی ...
هر سه خندیدیم
خنده من تلخ
خنده سارا شیرین
- به هر حال ممنونم ازتون آقا ، محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم ،
سارا ، تشکر کردی از عمو ؟
سارا آمد جلو
- می خوام بوست کنم
خم شدم
لبان عنابی غنچه اش ، آرام نشست روی گونه زبرم
دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
- تموم شد دیگه
و باز هر دو خندیدیم
نگاهش کردم ، توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟
لبخند زدم
- نه عزیزم ، خودم تنهایی پیداش می کنم ، همین دور وبراست
- پیداش کنیا
- خب
....
سارا دست مادرش را گرفت
- خدافظ
- آقا بازم ممنونم ازتون ، خدانگهدار
- خواهش می کنم ، خیلی مواظب سارا باشید
- چشم
همینطور قدم به قدم دور شدند ، سارا برایم دست تکان داد ، سرش را
برگردانده بود و لبخند می زد
داد زد
- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت
که ...
خندیدم
.....
پیچیدم توی کوچه. کوچه ای که بعدش پسکوچه بود. یک لحظه یادم آمد که
ای داد بیداد ، آدرسشو نگرفتم که. هراسان دویدم
- سارا .. سار ... ا
کسی نبود ، دویدم. تا انتهای جایی که دیده بودمش
- سارااااااااا
نبود ، نه او ، نه مادرش ، نه سایه شان
....
رسیدم به پسکوچه. بغضم آرام و ساکت شکست. حلقه های دود سیگار ، اشک
هایم را می برد به آسمان. سارا مادرش را پیدا کرده بود. و من ، گم
کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم. گم کرده ای که برایم ،
عزیزتر شده بود از تمامی شان
....
پس کوچه های بی خوابی من ، انتهایی ندارد. باید همینطور قدم بزنم
در تمامیشان. خو گرفته ام به ، با خاطرات خوش بودن. گم کرده های من
، هیچ نشانه ای ندارند. حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم ،
نزدیکشان نیست. من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و
تاریک گم کرده ام. کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و
، هیچوقت ، تمام نمی شوند. کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش
برسی ، خودت هم می شوی ، جزو گم شده ها ...
فقط نا امیدان از درگاه الهی بخوانند!!
مردی بود که جمیع عمر خود را در معصیت به سر برده بود
به گونه ای که در فسق و فجور زبانزد خاص و عام بود ،
صلحای عصر خویش از او دوری می جستند
و از او اعلام نفرت می کردند .
ناگاه ملک الموت (عزرائیل)قصد قبض روحش نمود .
چون یقین به مرگ کرد و یافت که وقت رحلتش رسیده
نظر بر گذشته اعمال خود کرد
و عملی که جای امید داشته باشد ندید.
عاجزوار آهی از دل بی قرار کشید و بی اختیار گفت:
((یا من له الدنیا و الاخره ارحم لمن لیس له الدنیا و الاخره )) ،
یعنی: ((ای آنکه دنیا و آخرت از توست،
رحم کن بر حال کسی که نه دنیا دارد و نه آخرت ))
این جمله بگفت و جان داد.
اهل شهر از خبر فوت او شاد شدند
و او را در مرزبله ای انداختند و خس و خاشاک بر او ریختند
و آن موضع را از خاک پر کردند.
شب یکی از بزرگان را در خواب نمودند که :
فلانی در گذشت و او را در مرزبله ای انداختند ،
برخیز و او را از آنجا بردار و غسل ده و کفن کن
و بر او نماز گذار و او را در مقبره صلحاء و نیکان دفن کن .
گفت خداوندا! او بد عمل بود
چه چیز به درگاه کبریا آورد که مستحق بخشش و کرامت گردید؟
خطاب آمد چون به حال اظطرار رسید ،
در گذشته عمر خود نظر کرد و بجز خطا و معصیت چیزی ندید.
لذا عاجزوار به درگاه ما نظر کرد و دست در دامن فضل ما زد ،
ما به بیچارگی و عجز او رحمت کردیم ،
و گناهان او را از نظر پوشیدیم
و از عذاب الیمش نجات دادیم و به نعیم مقیمش رساندیم .
از آن جایى که رنگ سیاه ممکن است باعث تهوع شود، از به کارگیرى آن در هواپیما و کشتى خوددارى مى کنند.[107] برخى گویند که رنگ سیاه، رنگ سبک و غلط اندازى است.[108] اما در مقابل، برخى بر این باورند که جلوه و ابهت رنگ سیاه از دیگر رنگ ها بیشتر است. طبیعت، آمیخته و جلوه اى از رنگ هاى بسیار متنوع و گوناگون اشیا و گیاهان و جانوران است که خداوند رحمان در اختیار انسان قرار داده و استفاده از این نعمت ها را روا دانسته است. در روایات اسلامى به استفاده از پوشش هاى زرد توصیه و ترغیب و بهره گیرى از آن ها بلامانع دانسته شده است. در روایتى امام باقر ـ علیه السلام ـ فرموده است: "ما لباس هاى زرد رنگ و گلگون مى پوشیم."[117] از دیدگاه اسلام، استفاده از پوشش هاى قرمز در اصل، اشکالى ندارد، مگر آن که عرف به دلیلى آن را ناپسند شمارد; مثلاً ـ چونان امروزه ـ استفاده از این رنگ را در لباس هاى رو در ملأ عام سبک یا زننده و تحریک آمیز انگارد. در این صورت حکم جواز به کراهت یا حرمت تغییر مى کند. در اسلام از رنگ سبز تعریف و تمجید شده است. برخى از فقیهان در ترتیب درجه رنگ لباس از نظر خوبى گفته اند: بهترین رنگ ها در لباس، سفید و بعد از آن زرد و سپس سبز و بعد از آن سرخ ملایم و کبود و عدسى است. امّا سرخ تیره مکروه است ـ به ویژه ـ در نماز و پوشیدن لباس سیاه کراهت شدید دارد.[137] بى شک بهترین رنگ لباس در اسلام، رنگ سفید است. امام باقر ـ علیه السلام ـ فرمود: پیامبر ـ صلى الله علیه وآله وسلم ـ فرموده است: در روایات اسلامى در غالب موارد استفاده از پوشش هاى سیاه نهى شده است. در روایتى آمده است که از جمله تعالیم امام على ـ علیه السلام ـ به یارانش این بود: لباس سیاه مپوشید چرا که پوشش فرعون بود.[147] در خبر دیگرى آمده که رسول ـ صلى الله علیه وآله وسلم ـ استفاده از رنگ سیاه را در پوشش ها ناخوش داشت.[148] استفاده از پوشش سیاه در هنگام خواندن نماز مکروه است[152] و در این حکم، تفاوتى میان زن و مرد وجود ندارد.[153] حتى استفاده از شب کلاه سیاه هم در نماز نامطلوب است. بهره گیرى از رنگ سیاه در لباس احرام خوشایند نیست. حسین بن مختار گوید: از امام صادق ـ علیه السلام ـ در مورد احرام در پوشش مشکى پرسش کردم. حضرت فرمود: در موارد ذیل مى توان از پوشش هاى سیاه استفاده کرد: در مورد عدم کراهت استفاده از کفش و عبا و عمامه سیاه در روایتى به نقل از امام صادق ـ علیه السلام ـ آمده است: از تأکید زیادى که امام صادق ـ علیه السلام ـ نسبت به پوشیدن کفش سیاه به داود رقى در روایت گذشته فرموده، نکته اى علاوه بر آنچه گفته شد، به ذهن خطور مى کند و آن رعایت تقیه است. چون در آن اعصار، خفقان شدیدى در شهرهاى اسلامى حاکم بود و شیعیان از سوى خلفاى ستمگر وقت دچار سخت ترین فشارهاى سیاسى و اقتصادى شده، گاه دستگیر و در زندان هاى مخوف امویان و عباسیان به انواع شکنجه ها دچار مى شدند و در بسیارى از موارد نیز به شهادت مى رسیدند. از جمله موارد استثنا شده از کراهت استفاده از لباس مشکى، مراسم عزادارى سید الشهدا ـ علیه السلام ـ است. شیخ عبدالله مامقانى در این زمینه گوید: کراهت پوشش سیاه، به هنگام برپایى مراسم عزادارى سیدالشهدا ـ علیه السلام ـ برطرف مى گردد.[173]
گویند نخستین بار ابومسلم خراسانى به این مسأله پى برد. وى هر روز از لشکرش که لباس و پرچمى به یکى از رنگ ها چون سبز و زرد داشتند، سان مى دید و سرانجام رنگ سیاه را براى ایجاد اضطراب در دشمن برگزید.[109] از آن زمان به بعد به سپاه ابومسلم خراسانى، سیاه جامگان مى گفتند.
آنچه مسلم است این که رنگ سیاه، حالت حزن و افسردگى در انسان ایجاد مى کند و با شادى و انبساط خاطر، تناسبى ندارد. از همین رو است که در عزادارى ها از این رنگ استفاده مى کنند.
در صورتى که تعادل روحى انسان برقرار نباشد، ممکن است رنگ سیاه زمینه خودکشى را در فرد ایجاد کند. طبق تجربه اى وقتى رنگ پلى را که به رنگ سیاه یا تیره بود و به روى آن زیاد خودکشى صورت مى گرفت، به سبز تغییر دادند، آمار خودکشى ها به 3/1 تقلیل پیدا کرد. رنگ سیاه آثار روانى مخرب دیگرى هم دارد.
براساس گزارشى وقتى صندوق هایى را که به رنگ هاى روشن و سبز و تیره از جمله سیاه بود، بین کارگران تقسیم کردند، حاملان صندوق هاى تیره و سیاه از درد کمر و کلیه شکایت داشتند.[110]
به نظر مى رسد که اسلام در وهله اول در مورد بهره گیرى از تمامى رنگ هاى طبیعى ـ حتى سیاه ـ نظر مثبت دارد و حکم به حرمت و یا کراهت استفاده از هیچ رنگى را صادر نکرده است، مگر در موارد ذیل:
1ـ اگر رنگى مخصوص و یا ترکیبى از دو یا چند رنگ به سبک و فرمى خاص، شعار و علامت دشمنان اسلام و یا گروهى از آنان ـ گرچه در مقطعى از زمان باشد ـ تا وقتى که آن رنگ و یا ترکیب مخصوص به عنوان ویژگى آن گروه است، استفاده از آن جایز نیست. براى مثال در روایتى مى بینیم که امام على ـ علیه السلام ـ استفاده از پوشش سیاه را به این دلیل که لباس فرعون بوده، نهى فرموده است.[111]
2ـ اگر کسى با استفاده از رنگ و یا ترکیب خاصى از رنگ ها و علامت ها خود را انگشت نماى دیگران کند و به اصطلاح اقدام به پوشیدن لباس شهرت نماید، دچار عمل حرام شده و بایستى از آن دورى ورزد.
3ـ برخى از رنگ ها اثر روحى و روانى نامطلوبى بر انسان ـ گرچه در مقطع و یا مقاطع خاصى از زمان ـ و یا بر اعمال عبادى او مى گذارند که بشر ممکن است از فلسفه و حکمت آن ها بى اطلاع باشد. براى نمونه استفاده از لباس سیاه در نماز و اعمال حج و عمره این گونه است. هم چنین پوشیدن لباس زرد و زعفرانى، بلکه به طور کلى لباس هاى رنگى در نماز، خوشایند نیست و کراهت دارد.[112]
4ـ رعایت شؤون اجتماعى اسلام و عرف مذهبى ایجاب مى کند که انسان از پوشیدن لباس هاى رنگینى که سَبُک و زننده محسوب مى شوند، اجتناب نماید و براى هر جایى پوشش خاصى داشته باشد و از هر نوع لباس زیبایى در انظار عمومى بهره نبرد.
در روایتى از امام صادق ـ علیه السلام ـ خطاب به عبید بن زیاد آمده است:
"ایاک ان تزین الا فى احسن زىّ قومک"[113]
"خود را تزیین مکن جز به مثابه و فرم کسانى که با آنان زندگى مى کنى."
در حدیث دیگرى از همان بزرگوار آمده است:
"خیرُ لِباسِ کلِ زمان لباسُ اَهْلِهِ"[114]
"بهترین پوشش در هر عصرى، لباس مردم همان زمان است."
لازم به توضیح نیست که فرموده امام در صورتى است که فرهنگ و نحوه پوشش مردم متأثر از فرهنگ بیگانه و یا با بى توجهى به عرف اصیل آن جامعه نباشد; چون در آن صورت شامل گفته ایشان نمى شود.
علامه مامقانى در این زمینه گوید:
"آنچه از پاره اى از روایات استفاده مى شود، این است که بهترین و زیباترین لباس از لحاظ جنس و ویژگى، آن است که به سان لباس هایى که میان متدینین متعارف است، باشد. و شایسته ترین لباس هر دوره، پوشش مردم آن عصر است."[115]
بنابراین انسان متعهد باید از عرف زمان و مکانى که در آن زیست مى کند، پیروى کند و در کیفیت تزیین و رنگ لباس هاى خود با توجه به متعارف گام بردارد. از همین روست که در برخى از عرف ها و حتى برخى از دوره ها بعضى از لباس هاى رنگى، شایسته است، اما در جوامع و یا اعصار دیگر همان لباس ها را سبک و دور از شأن یک مسلمان به شمار مى آورند. حتى مى بینیم در یک زمان و بین متدینین، استفاده از لباسى یا رنگى مخصوص را براى محیط خانه و یا محیط کار، مناسب مى دانند، اما براى خیابان و مجامع عمومى نه.
در روایتى در مورد مسأله اخیر از امام باقر ـ علیه السلام ـ آمده است:
"کنا نلبس المعصفر فى البیت."[116]
"ما لباس زرد رنگ را در منزل مى پوشیم."
در حدیث دیگرى محمد بن مسلم از امام باقر یا امام صادق ـ علیهماالسلام ـ نقل کرده که امام فرمود: "در پوشیدن لباس زرد اشکالى وجود ندارد."[118]
در حدیث دیگرى آمده که ابى الجارود گوید: "امام باقر ـ علیه السلام ـ لباس زرد رنگ مى پوشید."[119]
در روایت دیگرى آمده که امام کاظم هنگامى که پدر گرامى اش در قید حیات بود، لباسى زرد رنگ به تن شریف اش داشت.[120]
در برخى روایات استفاده از لباس زرد تنها در محل خانه مناسب دانسته شده است. امام باقر ـ علیه السلام ـ در این باره فرموده است: "ما لباس زرد را در منزل مى پوشیم."[121]
البته در برخى از روایات مى بینیم که حتى اهل بیت عصمت هم در خارج از منزل از پوشش هاى زرد رنگ استفاده مى کرده اند. زراره گوید: دیدم امام باقر ـ علیه السلام ـ در حالى که جُبّه و عمامه و ردایى زرد رنگ بر تن داشت از منزل خارج شد.[122]
همان گونه که از اهل بیت عصمت نقل شده، بهترین پوشش هر عصرى لباس مردم همان زمان است. اگر مى بینیم که اهل بیت عصمت هم از لباس هاى زرد بهره مى گرفته اند، شاید به این دلیل بوده که در آن عصر، عرف، چنین پوششى را دور از شأن افراد متشخص نمى دانسته است.
برخى از فقها استفاده از لباس زرد را در غیر عروسى، مکروه دانسته اند.[123]
در مجموع مى توان نتیجه گرفت که استفاده از رنگ زرد دست کم در برخى از موارد مجاز بلکه ترغیب و به غیر از لباس، در مورد نعلین، رنگ زرد توصیه شده است.
در حدیثى آمده است که امام صادق ـ علیه السلام ـ به یکى از اصحابش که نعلین سیاه پوشیده بود فرمود:
"تو را به نعلین سیاه چه کار! مگر نمى دانى که براى چشم زیان دارد و در مردانگى سستى ایجاد مى کند؟!"[124]
در حدیث دیگرى حنان بن سدیر گوید: به محضر امام صادق ـ علیه السلام ـ مشرف شدم. نعلینم سیاه رنگ بود. امام به محض دیدن آن ها فرمود: حنان، تو را به نعلین سیاه چه کار! مگر نمى دانى که سه خصوصیت بد دارد: چشم را ضعیف و مردانگى را سست مى نماید و غم بار است؟! حنان پرسید: پس چه نعلینى بپوشم؟ امام ـ علیه السلام ـ فرمود: نعلین زرد که سه ویژگى نیکو دارد: چشم را روشنى مى بخشد و اندوه را مى زداید و به مردانگى قوام مى بخشد و با این همه از جمله پوشش هاى انبیاست.[125]
در حدیثى از امام صادق ـ علیه السلام ـ به حکم اولیه و برخى از احکام ثانویه استفاده از پوشش هاى قرمز و کلاً پوشش ها اشاره شده است.
ایشان فرموده اند: امیرالمؤمنین ـ علیه السلام ـ فرمود:
"رسول خدا ـ صلى الله علیه وآله وسلم ـ مرا از پوشیدن لباسى که باعث انگشت نما شدن و شهرت در میان مردم باشد، نهى کرد. اما من نمى گویم که ایشان شما را از پوشیدن لباسى که قرمز سیر است، بازداشته است."[126]
چنان که ملاحظه مى شود، در استفاده از رنگ قرمز تقریباً قید و شرطى وجود ندارد، از این رو مى توان با توجه به این حدیث گفت که جز در مورد استثنا شده[127] استفاده از رنگ قرمز براى مردان و زنان حتى در ملأ عام هم اشکالى ندارد. اما چون در روایات دیگر به هم سویى و رعایت عرف تأکید گردیده و بهترین لباس ها، لباس هاى اهل زمان بازگو شده، مشخص مى شود که در استفاده از رنگ قرمز، قیود عارضى باید در نظر گرفته شود.
در روایتى آمده که شخصى به نام حکم بن عقبه خدمت حضرت باقر ـ علیه السلام ـ رسید و دید ایشان لباسى به رنگ سرخ تیره به تن شریفش دارد.
امام باقر ـ علیه السلام ـ پرسید: نظرت درباره این لباس چیست؟ حکم گفت: درباره لباسى که شما پوشیده اید، چه مى توانم بگویم، اما جوانان شوخ طبع وقتى چنین لباسى مى پوشند، بر آنان خرده مى گیریم. امام فرمود: چه کسى زینت هاى خداوند را حرام کرده است؟!
سپس فرمود: اما من به این علت آن را پوشیده ام که تازه دامادم.[128]
در روایت دیگرى نظیر آن مى بینیم که وقتى یکى از اصحاب به نام مالک بن اعین به حضور امام باقر ـ علیه السلام ـ شرفیاب شد، دید ایشان لباسى به رنگ سرخ تیره به تن شریف اش دارد. این منظره او را شگفت زده کرد و در پى آن لبخندى زد.
امام که متوجه او شد، فرمود: مى دانم براى چه مى خندى، براى این تن پوش مى خندى. ثقیفه[129] مرا به پوشیدن آن مجبور ساخته و چون من به او علاقه مندم نمى خواستم ناراحتش کنم. مالک گوید: سپس امام فرمود: اما ما با آن نماز نمى خوانیم و شما نیز در تن پوش سرخ تیره نماز به جا نیاورید.[130]
براساس خبرى، اصحاب پیامبر ـ صلى الله علیه وآله وسلم ـ زنان خویش را از پوشیدن کفش هاى قرمز و حتى زرد باز مى داشتند; زیرا معتقد بودند که از زینت هاى آل فرعون است.[131] اما در مجالس خصوصى و در بین خانواده ها نه تنها مردان که زنان و دختران هم مجازند از پوشش قرمز به تناسب حال خویش بهره بگیرند. شاید مؤید این نظر، روایتى باشد که در آن، حضرت باقر ـ علیه السلام ـ فرمود: ما لباس هاى قرمز و زرد مى پوشیم.[132]
این در حالى است که جمعى از فقها بهتر و شایسته تر دانسته اند که استفاده از هر نوع پوشش رنگى در نماز ترک گردد.[133] و برخى استفاده از پوشش قرمز را در هر حالى جز زمان عروسى مکروه دانسته اند.[134]
شیخ یوسف بحرانى در مورد جواز استفاده از لباس هاى رنگین از جمله رنگ قرمز با توجه به روایات و سیره ائمه اطهار ـ علیهم السلام ـ گفته است: پوشیدن لباس هایى که به رنگ قرمز سیر و زرد سیر و زعفرانى و کلاً رنگ هاى تند است، در غیر نماز جایز است و تعدادى از روایت ها اشاره دارد که ائمه اطهار ـ علیهم السلام ـ در مواردى که اظهار زینت پسندیده و مستحب است، چنین لباس هایى پوشیده اند.
روایت مالک بن اعین بن این مطلب اشاره دارد.[135] نیز تعدادى از این دست احادیث را کلینى در کتاب زینت و لباس کافى آورده است.[136]
در خبرى آمده است که رسول خدا ـ صلى الله علیه وآله وسلم ـ قبایى از سندس داشت. وقتى آن را مى پوشید رنگ سبزش به همراه سپیدى رنگ آن حضرت، به وى جلوه خاصى مى بخشید. هم چنین نقل شده که آن حضرت لباس سبز را دوست مى داشت.[138]
نیز از ابوالعلاء روایت شده که گفت: دیدم امام صادق ـ علیه السلام ـ در حال احرام بُردى سبز به تن داشت. مرحوم مجلسى در مرآة العقول بعد از نقل روایت فوق گوید: این عمل امام دلالت بر عدم کراهت، و جواز احرام در رنگ سبز در صورتى که لباس احرام بُرد باشد، مى کند. شاید هم براى بیان اصل جواز باشد.[139]
در حدیث دیگرى است که امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ حضرت خضر را در حالى که دو برد سبز به تن داشت، مشاهده کرد.[140]
در حدیث جالب دیگر درباره ماجراى ولادت باشکوه حضرت حجت ـ علیه السلام ـ از زبان حکیمه خاتون آمده است: امام حسن عسکرى ـ علیه السلام ـ شخصى را با پیغامى نزد من فرستاد که اى عمه! امشب روزه ات را نزد من افطار کن که شب نیمه شعبان است و نزدیک است در همین شب فرزندى که کریم است نزد خداى عز و جل و حجت اوست بر مردم ... متولد شود.
جناب حکیمه گوید: وقتى روز سوم ]از وقتى که حضرت حجت ـ علیه السلام ـ متولد گشت، [شد، شوقم به دیدن ولى الله افزون گردید. لذا براى بازدید رفتم به حضور ایشان. اول به حجره اى که نرجس خاتون بود، رفتم ... پس سلام کردم بر او و سپس متوجه جانبى از حجره شدم که گهواره اى در آن جا بود. دیدم روى آن پوششى سبز رنگ است. رفتم به سوى آن گهواره، پوشش سبز رنگ را کنار زدم، دیدم که ولى الله به پشت خوابیده، نه پاهایش را بسته اند و نه دست هاى مبارکش را. چشم هاى خود را گشود و خندید و با من با انگشتان خویش راز گفت. آن جناب را برداشتم و نزدیک دهان خود آوردم که ببوسم، بوى خوشى که تا آن زمان نظیرش را استشمام نکرده بودم، به مشامم رسید. در آن حال امام حسن عسکرى ـ علیه السلام ـ فرمود: اى عمه! کودکم را بیاور ... .[141]
چنان که ملاحظه مى شود پوشش حضرت حجت ـ علیه السلام ـ و یا گهواره ایشان سبز رنگ بوده است.
نکته پایانى آن که گرچه رنگ سبز، رنگ پسندیده و نیکویى است ولى برخى فقها استفاده از هر لباس رنگینى را در نماز مکروه و ناشایسته دانسته اند.[142]
"هیچ رنگى در لباس هایتان بهتر از سفید نیست. از چنین لباسى استفاده و مردگان خویش را با پوشش سفید کفن کنید."[143]
نیز نقل شده که بیشتر لباس هاى پیامبر ـ صلى الله علیه وآله وسلم ـ به رنگ سفید بود.[144]
پوشیدن لباس سفید در نماز استحباب دارد;[145] بلکه در هر حال استفاده از چنین لباسى سنت است.[146] البته اگر عرف جامعه استفاده از پوشش سفید را براى مثلاً بانوان و دختران در انظار عمومى نادرست بداند، بهره بردارى از آن صحیح نخواهد بود.
امام صادق ـ علیه السلام ـ فرموده است: خداوند به پیامبرى از انبیا وحى کرد که به مؤمنان بگو: لباس هاى دشمنانم را مپوشید و خوردنى هاى آن ها را نخورید و راه هایى را که آنان مى پیمایند، طى نکنید که دشمنم مى شوید، چنان که آنان هستند.
شیخ صدوق بعد از نقل این خبر مى نویسد: مقصود امام از لباس هاى دشمنان خدا، لباس سیاه است.[149] البته چون در آن زمان شعار و رنگ لباس عباسیان سیاه بود، چنین لباسى لباس دشمنان خدا به شمار مى آمده است.
در تعدادى از روایات، پوشش سیاه به این دلیل که لباس اهل جهنم و زىّ عباسیان بوده، مکروه اعلام شده است.[150] اما در این دوران که رنگ سیاه خصوصیت آن زمان را ندارد، چنین پوششى، لباس دشمنان خدا نیست.
آیت الله شیرازى در این باره گوید: استفاده از لباس سیاه به این دلیل که در عصر حکومت عباسیان شعار آنان بوده، مکروه اعلام شده بود. اما در این زمان اگر این رنگ دیگر این ویژگى را نداشته باشد، پوشیدنش هم کراهتى نخواهد داشت و از جمله لباس هاى دشمنان خدا به شمار نمى آید.[151]
باید توجه داشت که در هر عصرى، شباهت داشتن به کفار و مشرکان تفاوت مى کند و چه بسا در دوره اى استفاده از رنگى خاص و یا فرمى مخصوص از مصادیق شباهت به دشمنان خدا باشد و در عصرى دیگر نباشد.
روایت است که شخصى از امام صادق ـ علیه السلام ـ پرسید: آیا مى توانم با شب کلاه سیاه نماز بخوانم؟ حضرت فرمود: خیر، زیرا سیاه، رنگ لباس دوزخیان است![154] حتى برخى از فقها گفته اند که استفاده از شب کلاه سیاه کراهت شدید دارد.[155]
"در لباس سیاه نباید احرام صورت گیرد و با چنین پوششى نباید میت کفن شود."[156]
علامه مجلسى بعد از نقل این روایت گوید: شیخ طوسى با توجه به حدیث فوق، احرام را در لباس سیاه حرام دانسته، که البته صحیح نیست، چون مقصود امام تأکید در کراهت استفاده از چنین رنگى است نه حرمت آن.[157] نتیجه آن که از نظر اسلام استفاده از پوشش سیاه در هر حالى ـ چه در انجام عبادت هایى چون نماز و حج و عمره و چه در غیر آن ـ کراهت دارد.
1ـ کفش; 2ـ عبا; 3ـ عمامه; 4ـ در حال تقیه و ضرورت; 5ـ در عزادارى ها; 6ـ در مواردى که عرف استفاده از پوشش سیاه را مناسب بداند.
"رسول گرامى اسلام ـ صلى الله علیه وآله وسلم ـ استفاده از رنگ سیاه را در پوشش ها ناخوش داشت مگر در سه چیز: در کفش و عبا و عمامه."[158]
در روایت دیگرى در این باره آمده است:
"با لباس سیاه نماز نخوان، اما استفاده از کفش و عبا و عمامه سیاه اشکالى ندارد."[159]
البته پیشوایان دینى بهره گیرى از نعلین سیاه را مکروه دانسته اند; زیرا از جمله پوشش هاى جباران به شمار مى آمده است.[160]
بنابراین اگر در زمانى چنین سیره اى در میان حکام گردنکش و جباران نباشد، استفاده از کفش سفید و یا قرمز بى اشکال خواهد بود.[161] البته حرمت شباهت به کفار و دشمنان اسلام در نوع و فرم و نحوه پوشش تنها در مورد کفش نیست بلکه هر لباسى را شامل مى شود و لذا در هر عصرى استفاده از پوشش هاى مخصوص آنان براى مسلمانان ممنوع است. پیشتر ذکر کردیم که حضرت صادق ـ علیه السلام ـ فرمود: خداوند به پیامبرى از انبیا وحى کرد که به مؤمنان بگو: لباس هاى دشمنانم را نپوشند ... .[162]
بدیهى است که هر شرایط جوى و اقلیمى، نوع خاصى از پوشش را طلب مى کند. داود رقى گوید: به همراه حضرت صادق ـ علیه السلام ـ به سوى محلى به نام "ینبع"[163] حرکت کردیم. دیدم حضرت کفش هاى قرمز به پا دارد. عرض کردم: قربانت شوم، این کفش سرخ چیست؟ امام فرمود: کفش سفر است که با گل و باران سازگارتر است. عرض کردم: آیا از چنین کفشى استفاده کنم؟ امام فرمود: در سفر، آرى اما در شهر و محل سکونت خود نه و چیزى را همتاى کفش سیاه قرار مده.[164]
مرحوم مجلسى بعد از نقل روایت فوق نوشته است: این حدیث به استحباب پوشیدن کفش سیاه دلالت مى کند و آن را چون عمامه و عبا از حکم کراهت، مستثنا کرده است.[165]
همین موضوع باعث مى شد که پیشوایان دینى طرفداران خود را ملزم به رعایت تقیه حتى در مورد رنگ لباس ها بنمایند تا جان آنان بدون دلیل موجه در معرض آسیب هاى جدى واقع نگردد.
رعایت تقیه که مى توان گفت استفاده بهینه از شرایط موجود در عصر اختناق با تحمل کمترین ضرر و خطر است، توسط پیشوایان و ائمه هدى ـ علیهم السلام ـ متناسب با شرایط و شؤون رهبرى رعایت مى شد.
براى نمونه ـ در زمینه مورد بحث ـ مى بینیم که امام صادق ـ علیه السلام ـ در جایى خویش را مجبور دیده که حتى در رنگ پوشش هم جانب تقیه را رعایت کند و از رنگ سیاه که در روش و منش اهل بیت ـ علیهم السلام ـ ناپسند محسوب مى گشته، استفاده کند.
داود رقى گوید: شیعیان به طور مکرر از امام صادق ـ علیه السلام ـ در مورد استفاده از لباس سیاه سؤال مى کردند تا آن که روزى دیدند آن حضرت یکپارچه سیاه پوشیده; هم جبه ایشان سیاه بود و هم شب کلاه و هم کفششان.
داود در ادامه گوید: حتى دیدم که امام جایى از کفش خود را شکافت و فرمود: آگاه باشید که پنبه اش[167] سیاه رنگ است. سپس امام تکه اى از لایه میانى آن را بیرون آورد و به ما نشان داد و به من فرمود: قلبت را سپید و نورانى کن و هر چه مى خواهى بپوش.[168]
شیخ صدوق پس از نقل حدیث فوق گوید: چون امام در نزد دشمنان متهم شده بود که به رنگ سیاه ـ که مورد علاقه و شعار عباسیان بود ـ توجهى نمى کند درصدد برآمد به نهایت درجه ممکن این اتهام را از خود بزداید. ایشان براى این منظور حتى پنبه کفششان را هم به رنگ سیاه درآورده بود.
هر چند شیخ حر عاملى بعد از حکایت سخن شیخ صدوق گوید: با توجه به جمله آخر روایت، مى توان گفت که امام ـ علیه السلام ـ مى خواسته جواز استفاده از رنگ سیاه را به شیعیان اعلام فرماید و درصدد تقیه نبوده است.[169]
نمونه دیگر از مواردى که در آن امام ـ علیه السلام ـ جانب تقیه را در مسأله رنگ لباس رعایت فرموده، جریان ذیل است:
حذیفة بن منصور گوید: در محضر امام صادق ـ علیه السلام ـ در حیره[170] بودم که پیک منصور عباسى از راه رسید و از حضرت خواست پیش خلیفه برود. امام یک بارانى که یک روى آن سیاه و روى دیگرش سفید بود، خواست. آن را پوشید و فرمود: من این بارانى را مى پوشم اما مى دانم لباس اهل جهنم است.[171]
علامه فیض کاشانى در توضیح فرموده امام گوید: حضرت با آن که مى دانست سیاه، رنگ لباس جهنمیان است، اما آن را پوشید، و این براى رعایت تقیه بود. زیرا عباسیان جامه هاى سیاه مى پوشیدند و جز آن رنگ، رنگ دیگرى نظرشان را جلب نمى کرد.[172]
مرحوم بحرانى در این باره گوید: بعید نیست که پوشش سیاه در عزادارى امام حسین ـ علیه السلام ـ از روایت هایى که استفاده از آن را نهى کرده، مستثنا باشد; چون در تعدادى از احادیث به اظهار غم و اندوه امر شده است.
مرحوم مجلسى در جلاء العیون روایتى در تأیید این مطلب ذکر کرده، گفته است: فرزند حضرت سجاد ـ علیه السلام ـ ; یعنى عمر بن زین العابدین گوید: وقتى جد مظلوم شهیدم کشته شد، زنان بنى هاشم در عزاى آن حضرت لباس سیاه پوشیدند و آن را در گرما و سرما به تن داشتند و امام سجاد ـ علیه السلام ـ هم در آن ماتم براى آنان غذا تهیه مى فرمود.[174]
البته مرحوم مامقانى و عده زیادى از فقیهان استفاده از لباس سیاه را منحصر به عزاى سید الشهدا ـ علیه السلام ـ ندانسته و در مورد سایر ائمه هدى ـ علیهم السلام ـ و حتى مؤمنان و مسلمانان هم جایز دانسته اند. شیخ عبدالله مامقانى در این باره گوید: به نظر من پوشیدن لباس سیاه در عزاى اهل بیت بلکه در غم هر مؤمنى براى رعایت حرمت او از موارد استثنا شده از کراهت است.[175]
"جان بلاکارد" از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی خود را مرتب کرد و به تماشای انبوه
جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به
دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت، دختری با
یک گل سرخ ! از سیزده ماه پیش بود که دلبستگی اش به او آغاز شده بود.
از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و
محسور یافت اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد که در حاشیه
صفحات آن به چشم می خورد، دست خطی لطیف از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف
داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد "دوشیزه هالیس می نل" با
اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
"جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری
به او بپردازد. روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم
شود.
در طول یک سال و یک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت
یکدیگر پرداختند، هر نامه همچون دانه ای بود که برخاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و
به تدریج عشق بود که شروع به جوانه زدن می کرد.
"جان" درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت "میس هالیس" روبه رو شد، به نظر "هالیس" اگر
"جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت
باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آنها قرار نخستین ملاقات خود را
گذاشتند : 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک، "هالیس" نوشته بود "تو مرا خواهی
شناخت" از روی گل رز سرخی که روی کلاهم خواهم گذاشت. بنابراین راس ساعت 7 بعد از
ظهر "جان" دنبال دختری می گشت که قلبش را خیلی دوست می داشت اما چهره اش را هرگز
ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان" بشنوید:
زن جوانی داشت به سمت من می آمد، بلند قامت و خوش اندام، موهای طلائی اش در حلقه
های زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود، چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس
سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام برداشتم،
کاملا بدون توجه به این که او نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد اندکی به او نزدیک
شدم، لبهایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت: "ممکن است اجازه
بدهید من عبور کنم؟"
بی اختیار یک گام به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم تقریبا پشت سر
آن دختر ایستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع
شده بود، اندکی چاق بود، مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته
بودند. دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که ب رسر دوراهی قرار گرفته ام !
از طرفی شوق تمنای عجیبی مرا به سمت دختر سبز پوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای
عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد.
او انجا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر
می رسید همراه با چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید
راه ندادم ! کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب
می آمد، از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود اما چیزی به دست آورده
بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود، دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او
افتخار کنم به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز
کردم با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که بر کلامم بود
متحیر شدم ! من "جان بلاکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه "می نل" باشید، از ملاقات
با شما بسیار خوشحالم، ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: "فرزندم من اصلا متوجه
نمی شوم! ولی آن خانوم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از
من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید
باید به شما بگویم که او در رستورن بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست!
او گفت که این فقط یک امتحان است! گر چه"تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست!"
طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود
که به چیزی با ظاهر بدون جذابیت پاسخ مثبت بدهید ...
سوال:
وظائف زن و شوهر نسبت به یکدیگر چیست؟
پاسخ:
بحث خانواده و وظائف متقابل افراد آن از مباحث مهم در حوزة علوم تربیتی، علوم اجتماعی، حقوق و .... است و هر کدام اینها، از زاویه ای به این موضوع نگاه کرده اند. ما در اینجا در صدد این نیستیم که نگاهی موشکافانه به همة این مباحث داشته باشیم بلکه برآنیم تا با نگاهی تربیتی آنچه را که باعث زندگی شاداب می شود بیان کنیم. به همین خاطر وظائف زن و شوهر را در سه قسمت مطرح می کنیم:
1. وظائف متقابل زن و شوهر
2. وظائف اختصاصی شوهر
3. وظائف اختصاصی زن
البته این تقسیم را ما محدود به خانه و زوجین کردیم و اگر بخواهیم پا را از این فراتر بگذاریم، وظائفی دیگر نیز سر بر می آورد مانند: وظائف خانوادة همسران، وظائف جامعه در قبال زن و شوهر، وظائف حکومت و .... که پرداختن به آنها از حوصلة بحث ما خارج است.
ما این نوشتار را بر اساس این سه وظیفه به سه قسمت تقسیم می کنیم . در هر قسمت، به صورت مختصر به گوشه هائی از این وظائف اشاره می کنیم.
الف) وظائف متقابل زن و شوهر
1. احترام متقابل زن و شوهر: احترام زن و شوهر به یکدیگر در سلامت روحی، افزایش محبت و تحکیم خانواده تأثیر بسزائی دارد. دایرة این احترام شامل ارج نهادن به شخصیت یکدیگر، احترام به نظریات، افکار و سلیقة همدیگر شده، و تمام شئون زندگی آنها را تحت تأثیر نیکوی خود قرار خواهد داد.
2. محبت زن و شوهر: انسانها دارای عاطفی فراوانی دارند که نیاز به محبت، یکی از اساسی ترین آنهاست. هر یک از زن و شوهر دوست دارند مورد محبت دیگری قرار گیرد و هم اینکه نسبت به دیگری ابراز علاقه کنند. زندگی بدون محبت جاذبه ندارد و اغلب انسان ها از آن گریزانند. رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ می فرماید:«سخن مرد به همسرش که تو را دوست دارم، هرگز از قلبش بیرون نخواهد رفت.»[1]
3. گذشت و بخشش: گذشت و اغماض هر یک از زن و شوهر از لغزشها و کارهای ناپسند دیگری در محیط خانواده از اهمیت فراوانی برخوردار است و بی توجهی به آن، جوّ صمیمیّت و آسایش حاکم بر خانواده را به محیط اضطراب، بدبینی، عصبانیت و عیب جوئی مستمر هر یک از اعضاء نسبت به دیگری تبدیل خواهد کرد.
ایجاد آرامش روحی، زدودن کینه، فزونی عزت، طول عمر و ... آثاری است که روایات، آنها را بر گذشت و بخشش مترتب دانسته اند. امام صادق ـ علیه السّلام ـ می فرماید:«سه چیز از بزرگواری های دنیا و آخرت است: از کسی که به تو ظلم کرده در گذری، و یا به کسی که از تو بریده، بپیوندی، و نسبت به کسی که با تو جاهلانه رفتار کرده خویشتن دار باشی.»[2]
4. مسئولیت پذیری: از جمله عوامل مؤثر در تأمین سعادت خانواده، حس مسئولیت پذیری متقابل همسران است. هر یک از زن و مرد باید بدانند که با قبول زندگی مشترک، مسؤلیتهایی بر عهدة آنان قرار می گیرد که پیش از تشکیل خانواده از آن آسوده بودند. این مسؤلیتها با توجه به اختیارات، تواناییها و شرائط خاص هر یک از زن و شوهر بر عهدة آنان قرار می گیرد، مسؤلیتهایی از قبیل تأمین هزینة زندگی، مدیریت خانواده، همسرداری، تربیت اولاد و ... وجود این حس باعث استحکام پیوند خانوادگی و آسایش روحی است.
5. اخلاق: اخلاق، صفتی مهم و برجسته در زندگی انسان است. نیکو خوئی با مردم بویژه با همسر و فرزندان، تأثیر عمیقی در شخصیت انسان می گذارد و جامعه و محیط خانواده را آکنده از صفا و صمیمیت می کند و عدم وجود آن زندگی را تیره و تار کرده و موجب عوارض منفی در قالب تندخوئی، گرفتگی چهره، بی حوصله گی، اخم و بهانه گیری و ... نمایان می شود. و آثاری از قبیل ترس و اضطراب و ضایع شدن شخصیت انسانی و ... را به ارمغان می آورد. خوش زبانی، احترام به اشخاص، فروتنی، سعة صدر، سلام کردن، دلجویی و مهربانی از جمله مصادیق خوش اخلاقی به شمار می رود.
6. حسن ظن: اعتماد طرفینی سرمایه بزرگی برای زندگی مشترک است. در مقابل، بدگمانی آثار منفی زیادی در زندگی بر جا می گذارد. شخص بدگمان دارای روحیة منفی بافی و بیمارگونه است. او از سلامت روحی و تعادل روانی برخوردار نبوده، به رفتار و گفتار دیگران با دیدة بدبینی می نگرد. انسانی که بر اثر روحیه بدبینی، به همسر خود اعتماد و اطمینان ندارد، از آرامش و صفای زندگی خانوادگی محروم خواهد بود. چنین فردی در روابط اجتماعی نیز موفق نخواهد شد چرا که در نتیجة بدگمانی به دیگران، دوستان خود را از دست داده، تنها خواهد ماند. علی ـ علیه السّلام ـ می فرماید:«بدگمانی بر هر کس چیره شود، بین او و هیچ دوستی، صلح و آرامش باقی نخواهد گذاشت.»[3]
7. رفق و مدارا: یکی دیگر از وظائف متقابل همسران نسبت به یکدیگر رفق و مدارا است. بدین معنا که در مقابل عیب ها و کاستیهای همسر و رفتار ناخوشایند او برخورد تند و خشن نداشته باشیم و با صمیمیت و دوستی با یکدیگر رفتار کنیم. زیرا طبیعی است که هر یک از زن و مرد در رفتار و گفتار خود کاستیهایی دارند که از نظر دیگری ناخوشایند تلقی می شود.
البته معنای مدارا با همسر این نیست که نسبت به عیبها و رفتار ناپسند او بی اعتنا باشیم، بلکه بدین معناست که در مورد اصلاح همسر ملاحظة ظرفیت او را کرده، بیش از توانش از او انتظار نداشته باشیم. و به طور کلی در مورد ویژگیهای نامطلوب او رفتاری بزرگوارانه پیشه کنیم.
8. عفت و پاکدامنی: این صفت را هر چند به طور غالب در جامعة امروزی ما از زنان انتظار دارند، اما روایات نگاهی وسیع تر داشته و آنرا وظیفة متقابل زن و شوهر، و برترین عبادت دانسته است. عفت به تعبیر علی ـ علیه السّلام ـ پایداری در برابر شهوات است.[4] و این از زن و مرد مورد انتظار است. در روایات به هر یک از زن و مرد سفارش شده است که با آراستن خود برای دیگری، به همدیگر در حفظ پاکدامنی یاری رسانید. پاکدامنی آثاری مانند مصونیت همسر از ناپاکان، تحکیم پیوند خانوادگی، جلب اعتماد همسر و ... را به ارمغان می آورد.
9. درک همدیگر: ریشة بسیاری از اختلافات خانوادگی در عدم درک متقابل همسران از یکدیگر نهفته شده است. درک موقعیت و مشکلات همسر موجب می شود که انسان به نیکیهای همسر توجه بیشتری کرده، قدر دان زحمات او باشد. برعکس کسی که همسر خود را درک نمی کند، تمام تلاشهای او را نادیده می گیرد و عیبها و کاستیهای همسر در نظرش بسیار جلوه می کند و نه تنها قدردان و مشوق همسرش نیست، بلکه با زخم زبانهای خود، نشاط زندگی را از او سلب می کند. رها شدن از خودبینی و شناخت روحیات و مشکلات همسر اولین قدمهای درک همسر است.
ب) وظائف اختصاصی شوهر
1. سرپرستی و مدیریت: مرد به حکم عقل و شرع سمت سرپرستی خانواده را به عهده دارد زیرا او در بعد جسمی و عقلی بر زن برتری داشته و برای ادارة خانواده توانائی بیشتری دارد. زن مانند گل تحمّل آفتاب سوزان و باد و طوفان را ندارد. زن نیز توان تحمل مسئولیتهای سنگین و طاقت فرسای زندگی را ندارد. علی ـ علیه السّلام ـ به امام مجتبی چنین اندرز می دهد:«به زن بیش از امور شخصی اش کار مسپار که زن ـ چون ـ دستة گل است نه قهرمان.»[5]
مسئولیتهای مرد، تنها در رسیدگی به بعد مادی خانواده محدود نمی شود بلکه هدایت افراد خانواده، نظارت همیشگی در تربیت آنها، امر به معروف و جلوگیری از انحرافات اخلاقی آنها و ... از وظائف خطیر مرد است. البته باید توجه داشت که موفقیت مرد در مدیریت خانواده تنها با حکومت بر دل افراد خانواده میسر است.
2. تأمین هزینة زندگی: از آنجا که ادارة امور اصلی خانه بر عهدة زن است طبیعی است که مرد باید عهده دار تأمین
هزینه های زندگی باشد. و بدین خاطر نباید هیچ منتی بر خانوادة خود بگذارد چرا که این وظیفه ای است که به واسطة سرپرستی خانواده بر عهدة او قرار گرفته است.
3. توسعه بر خانواده: افراد خانواده برای تأمین زندگی همراه با رفاه نسبی، به سخاوت مرد نیاز دارند، چنانچه از این ناحیه در تنگنا قرار بگیرند لطمه های روحی و جسمی فراوانی به آنان وارد خواهد شد. توسعه بر خانواده به معنای اسراف و تبذیر در امور زندگی نیست، بلکه به معنای بخل نورزیدن و سعی در ایجاد رفاه مناسب برای خانواده، متناسب با امکانات اقتصادی مرد است. امام رضا ـ علیه السلام ـ می فرماید: شایسته است که مرد بر خانوادة خودش توسعه دهد تا آرزوی مرگ او را نکنند.[6]
4. پرهیز از استبداد رأی: مرد اگر چه رئیس و سرپرست خانواده است اما نباید به امر و نهی بپردازد بلکه باید به نظرات همسر و فرزندان خود توجه نماید. خودخواهی و سختگیری بیجا، منجر به ایجاد روش استبدادی در خانواده می شود و به روابط سالم خانوادگی و نیز تربیت صحیح کودکان لطمه می زند. این نکته به اندازه های اهمیت دارد که یکی از علائم ایمان شمرده شده است. رسول خد ا ـ صلّی الله علیه و آله ـ می فرماید:«مؤمن به میل خانواده اش غذا می خورد ولی منافق، خانواده اش به میل او غذا می خورند.»[7]
ج) وظائف اختصاصی زن:
1. حفظ اسرار شوهر: هرگز نباید اسرار شوهر را برملا کرد. چون با این کار اعتماد شوهر از بین می رود. علت اینکه بعضی از مردها دربارة کارشان به زن خود مشورت نمی کنند یکی همین است که به راز داری او اعتماد ندارند و می ترسند آنچه گفته اند فردا نُقل! مجلس دوستان خانم شود.[8]
2. عدم مداخلة بیجا در کار شوهر: انسان به طور ذاتی خواستار آزادی و استقلال عمل است و این روحیه در مردها قوت بیشتری دارد. خانم ها گمان نکنند دخالتهای خیر خوهانة آنها همیشه به نفع شوهر تمام می شود،[9] گاهی همین موضوع، بحرانی جدی در زندگی زناشویی ایجاد می کند. بنابراین سعی کنید هرگز به استقلال مرد ضربه نزنید.
3. خانه داری: خانه داری و تدبیر امور منزل گرچه از نظر حقوقی به عهدة زن نیست اما از نظر اخلاقی این وظیفه به عهدة او گذاشته شده است. خانه داری مهمترین شغل است، متأسفانه خانم هایی که فقط به کارخانه داری اشتغال دارند ارزشهای واقعی خود و کارشان را نمی دانند. یک زن خانه دار واقعی، مدیر با لیاقتی است که همة کارهای یک مجموعة مهم را شخصاً انجام می دهد و خود مجری طرح هایی است که پی ریزی می کند. بسیاری از مردان که شهرت و مقام و اهمیت بین المللی دارند، فقط در اثر حسن تدبیر، و اخلاق و لیاقت«یک زن خانه دار» به اوج ترقی و پیشرفت رسیده اند.
4. پاسداری از حریم و ارزشهای خانواده: بزرگترین مسؤلیت زن در مورد همسرش این است که به عنوان ناموس مرد و نمایندة او در خانه، با رفتار و گفتارش، از حریم و ارزشهای خانواده پاسداری کند. چنین زنی هم از مال شوهر محافظت می کند و با اسراف کاری و تجمل گرایی ثروت همسرش را ضایع نمی سازد و هم از آبروی خانوادگی و شخصیت همسر در مقابل خطرات دفاع می کند و هم با حفظ حجاب، خود را از نامحرم می پوشاند و ... .
تمکین و تأمین نیاز جنسی شوهر، قدرشناسی، تشویق و تعریف از شوهر، عدم شرطی کردن محبت ورزیدن و ... از دیگر نکاتی است که رعایت آنها باعث لطافت و شادابی زندگی می شود.
------------ --------- ---------
[1] . وسائل الشیعه، شیخ حر عاملی، ج 20، ص 23، مؤسسة آل البیت.
[2] . اخلاق خانواده، سید علیرضا فاخری و محمد حسین منتظری، نمایندگی ولی فقیه در سپاه 1378، ص 57.
[3] . اخلاق خانواده، سید علیرضا فاخری و محمد حسین منتظری، ص 71.
[4] . غررالحکم و دررالکلم، عبدالواحد آمدی، ج 1، قم، مکتب الاعلام الاسلامی، ص 256.
[5] . نهج البلاغه، نامة 31.
[6] . وسائل الشیعه، شیخ حر عاملی، ج 21، ص 541، مؤسسة آل البیت.
[7] . همان، ص 542.
[8] . آلبوم زندگی، روح الله شهیر خرقانی و مهدی تلخابی، ج 1، قم : انتشارات وثوق، 1383، ص 164.
[9] . آلبوم زندگی، روح الله شهیر خرقانی و مهدی تلخابی، ص 197.
اهداف تربیتی: جهت تقویت آن بخش از مغز ، که از وجودش بی خبرند !!!
واحد اول: دروس پایه ای
چطور بدون مادرمان زندگی کنیم ! (??? ساعت)
همسرم مادرم نیست! (?? ساعت)
درک این که فوتبال چیزی جز ورزش نیست و حذف شدن از جام جهانی فاجعه نیست !!! (??? ساعت)
واحد دوم : زندگی زناشویی
بچه دار شدن بدون حسودی به نوزاد! (?? ساعت)
غلبه بر سندروم "کنترل تلویزیون همیشه باید دست من باشه" !!! (?? ساعت)
درک این مساله ساده که کفش ها خودشان توی جا کفشی نمی روند! (?? ساعت)
چطور بدون گم شدن، لباس های کثیفمان را تا سبد رخت چرک ببریم! (?? ساعت)
چطور بدون اینکه ناله کنیم از مرض مهلک سرما خوردگی جان سالم به در ببریم !!! (?? ساعت)
واحد سوم : اوقات فراغت
چطور در آشپزی کمک کنیم بدون اینکه آشپزخانه را به گند بکشیم !
چطور نوشیدنی سرو کنیم بدون اینکه سینی را تبدیل به استخر کنیم !
چطور یک بلوز را در کم تر از ? ساعت اتو کنیم و در عین حال از سوختنش جلوگیری کنیم !
واحد چهارم : آشپزخانه
مرحله اول مقدماتی
Off = خاموش !!!
On = روشن !!!
مرحله دوم پیشرفته
اولین نیمروی زندگیم بدون سوزاندن ماهیتابه !!!
کلاس عملی : عملیات جوشاندن آب قبل از اضافه کردن ماکارونی !!!
بعد از قبولی در مرحله اول ، مرحله فشرده با عناوین زیر آغاز میشود :
توضیح : نظر به اینکه مباحث واقعا پیچیده اند در هر کلاس حداکثر ? شاگرد پذیرفته می شوند !!!
اولین مبحث: البسه؛ از لباسشویی تا کمد (یک مرحله مرموز) !
دومین مبحث: ریسک های پر کردن ظرف آب بعد از آب خوردن و بردن آن تا یخچال !
سومین مبحث: آشپزی و بیرون بردن زباله ها شما را ناقص نمی کند !!!
چهارمین مبحث: کاغذ توالت خود به خود کنار توالت ظاهر نمیشود !!!
پنجمین مبحث : وقتی مردی رانندگی می کند، می تواند آدرس بپرسد بدون اینکه
بی عرضه به نظر برسد!
ششمین مبحث: تفاوت های اساسی زمین با سبد رخت چرک!!
هفتمین مبحث (مردی در صندلی کنار راننده): آیا واقعا ممکن است وقتی خانم رانندگی
می کند یا مشغول پارک کردن است ؛ دائما دستور العمل صادر نکنیم و غر نزنیم ؟!!
The supreme happiness of life is the conviction that we are loved
Victor hugo
دستهایش را روی پیشانی گذاشته و به اسم تماس گیرنده موبایلش خیره شده بود! خدایا همین امروز صبح تماس گرفت یک نگاه دیگر به نقشه ناتمام اتوکد کامپیوترش می کند وبعد از یک نفس عمیق دکمه سایلنت موبایلش را می زند .
به احتمال زیاد این سناریو برای بسیاری از شما اتفاق افتاده وقتی در گیر یک رابطه می شویم در بیشتر موارد از تماسهای گاه و بیگاه خسته و کلافه می شویم و با خودمان فکر می کنیم طرف خیلی بیکار علاف و عاطل وباطل است که مرتب زنگ می زند یا مشکل دارد و یه جورائی وسواسی و زیادی احساسی است .
ببینیم مشکل کجاست اگر واقعا مشکلی باشد گاهی ما چیزی را که درست درک نمی کنیم محکوم می کنیم .
برای زنها عشق الویت اول زندگی است – عشق ورزیدن – فداکاری و محترم شمردن روابط صمیمی طبیعت آنهاست و جالب اینکه این کار را ناخوداگاه انجام می دهند اما برای مردها عشق کلاسه شده و تفکیک شده است انگار دیداری با بخشی از وجودشان با تعیین وقت قبلی اما در زنها این مسئله یک واقعیت مداوم – مستمر است که هیچگاه ناپدید نمی شود .
دوست دختر شما بیکار – وامانده ازاینجا مانده از آنجا رانده نیست که مدام به شما فکر می کند او فقط عاشق شماست و برای توجه و تمرکز به شما آنهم 24/7 هیچ تلاش مضاعفی نمی کند بلکه مثل نفس کشیدن برایش عادی است .
اگر ما از توجه و تمرکز زیادی نامزدمان دچار هراس می شویم دلیلش این است که فکر می کنیم اگر بخواهیم ما هم به همین گونه عمل کنیم باید کار و زندگی خودمان را فراموش کنیم . مسلما او هم شغل – گرفتاریهای شخصی خاص خودش را دارد اما مطمئن باشید خیلی بیشتر از آنکه شما به او فکر می کنید در محل کارش به شما فکر می کند . (خیلی بیشتر از انکه تصور کنید )
یک زن می تواند در روابط کاری – شغلی موفق باشد . پروژه ای را که در دست دارد با موفقیت پیش ببرد ولی اگر در روابط احساسی و عاطفی اش دچار مشکل باشد احساس یاس و بدبختی خواهد کرد امابرعکس یک مرد اگر از نظر زندگی عشقی در وضعیت عالی قرار داشته باشد اما روز بدی را سرکار خود گذرانده باشد مسلما احساس خوبی نخواهد داشت تمام آن به ارزش گذاری و استانداردهای هویتی مردان و زنان برمی گردد.
عمده دخترانی که در روابط احساسی سرد و بیروح هستند جزو کسانی اند که در روابط قبلی تجربه شکست عشقی و عاطفی داشته و درهای قلب خود را به روی تازه واردها بسته اند یا متعلق به خانواده ای هستند که از لحاظ احساسی عاطفی سرد بوده اند رابطه با این تیپ دختران شاید در ابتدا ایده ال تر و بی درددسر به نظر برسد اما بعد از مدتی شما را دچار سرخوردگی خواهد کرد .
داشتن قلبی مهربان و عشق ورزیدن با تمام وجود یک نعمت ازجانب خداست که نامزد یا دوست دخترتان آنرا به شما هدیه می دهد بقیه اش با خود شماست که اورا سریش تصور کنید یا اینکه قدر این هدیه را بدانید .
زندگی: من فرصتی مغتنم برای بودنم
تو اژدهایی مترصد بلعیدن
مرگ: من آغازی به آرامش ابدیم
تو آغازی به آلام دنیوی
زندگی: من خالق یک لحظه شیرین عاشقانه ام
تو جابری که دریغ از این لحظه نداری
مرگ: تو تحمیل ناخواسته ی گریبانگیر بشریتی
من منتخب آنها برای رهایی از تو
زندگی: تو فاجعه انفصال عاشق و معشوقی
من فرصت دوباره باهم بودنشان
مرگ: تو بار سنگین اجباری برای زجر کشیدن
من جرثومه ای برای گریز از این وادی
زندگی: تو اشک مادر داغدیده ای
من اشک شوق دیدار فرزند مفقود الاثر
مرگ: تو تولد کودک نامشروع دو بی خانمانی
من گریزی برای رهایی از این مخمصه
زندگی: من لبخند زیبای یک نو مادرم
تو خلوت تنهایی یک زوج عاشق
مرگ: من پایان ناله های یک پیرمرد زمینگیرم
تو اصراری زجرآلود به بودن او
زندگی: من مصور یک بوسه ی شیرین عاشقانه ام
تو قطره اشک یک عاشق در هجران معشوق
مرگ: تو چشم نظاره گر شکنجه های یک شکنجه گری
من تیر خلاصی از این عذاب
زندگی: من عفو یک پدر داغدیده ام
تو سنگسار یک زن به جرم عاشق بودن
مرگ: من خط بطلان به وجود پس از مرگ معشوقم
تو جزای جرم زندگی بدون او
زندگی: من نگاه نوازشگر یک پریزاده ام
تو خلوت سرد تنهایی
مرگ: من فرصت گرم انتقامم
تو انتظار بیهوده یک مادر ناباور
زندگی: من نقطه اوج عروج یک انسانم
تو نزول او به پست ترین جای ممکن !
مرگ: ……………………………….!!!
زندگی را پاس داریم بهتر است !
لیست کل یادداشت های این وبلاگ