تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر میشد.
من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم، در صف صندوق ایستاده بودم.
جلوی من دو بچه، پسری 5 ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند.
پسرک لباس مندرسی بر تن داشت، کفشهایش پاره شده بود و چند اسکناس را در دستهایش میفشرد.
لباسهای دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت.
وقتی به صندوق رسیدیم، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان گذاشت، چنان رفتار میکرد که انگار گنجینهای پر ارزش را در دست دارد.
صندوقدار قیمت کفشها را گفت: 6 دلار
پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت.
بعد رو کرد به خواهرش و گفت: فکر میکنم باید کفشها رو بگذاری سرجایش ...
دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟
پسرک جواب داد: گریه نکن، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در بیاوریم.
من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3 دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم.
دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت: متشکرم خانم ... متشکرم خانم.
به طرفش خم شدم و پرسیدم: منظورت چی بود که گفتی: پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟
پسرک جواب داد: مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره!
دخترک ادامه داد: معلم دینی ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلائی است، به نظر شما اگر مامان با این کفش های طلائی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه، خوشگل نمیشه؟ چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه میکردم، گفتم: چرا عزیزم، حق با تو است مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو بهشت خیلی قشنگ میشه.
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه !
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن!
من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد !
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست !
بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم !
این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد.
در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر ثروتمند است!
و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر میکرد که از همه قدرتمندتر است.
تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان.
مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قویتر میشدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد.
در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند.
احساس کرد که نور خورشید او را میآزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت.
پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد.
این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.
ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.
با خود گفت که قویترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همانطور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدائی را شنید و احساس کرد که دارد خرد میشود.
نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
مردی که همسرش را از
دست داده بود دختر سه سالهاش را بسیار دوست میداشت.
دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک
سلامتیاش را دوباره به دست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او
خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.
پدر در خانه اش را بست و گوشهگیر شد.
با هیچکس صحبت نمیکرد و سرکار نمیرفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی
کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.
شبی پدر رویای عجیبی دید.
دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جادهای طلائی
بهسوی کاخی مجلل در حرکت هستند.
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود.
مرد وقتی جلوتر رفت، دید فرشتهای که شمعش خاموش است، همان دختر
خودش است.
پدر فرشته غمگین را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسید:
دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: بابا جان، هروقت شمع من روشن میشود، اشکهای تو
آنرا خاموش میکند و هروقت دلتنگ میشوی، من هم غمگین میشوم.
پدر در حالی که اشکش در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.
اشکهایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.
در زندگی
زیبــــا و آموزنده

Three things in life that are never
certain
سه چیز در زندگی پایدار نیستند
Dreams
رویاها
Success
موفقیت ها
Fortune
شانس

Three things in life that, one gone never come back
سه چیز در زندگی قابل برگشت نیستند
Time
زمان
Words
گفتار
Opportunity
موقعیت

Three things in human life are destroyed
سه چیز در زندگی انسان را خراب می
کنند
Alcohl
الکل
Pride
غرور
Anger
عصبانیت

Three things that humans make
سه چیز انسانها را می سازند
Hard Work
کار سخت
Sincerity
صمیمیت
Commitment
تعهد

Three things in life that are most valuable
سه چیز در زندگی بسیار ارزشمند هستند
Love
عشق
Self-Confidence
اعتماد به نفس
Friends
دوستان

Three things in life that may never be lost
سه چیز در زندگی که هرگز نباید از
بین بروند
Peace
آرامش
Hope
امید
Honesty
صداقت

And how beautiful these three important things
in life perspective Dr.Ali Shariati stated
و چه زیبا این سه چیز مهم در زندگی
از دیدگاه دکتر علی شریعتی بیان شده
Do not rely on three things never
به سه چیز هرگز تکیه نکن
Pride
غرور
Lie
دروغ
Love
عشق
Gallop is human with pride
انسان با غرور می تازد
Be lost with telling lies
با دروغ می بازد
And dies with love
و با عشق می میرد

Happiness in our lives has three primary
خوشبختی زندگی ما بر سه اصل است
Experience Yesterday
تجربه از دیروز
Use Today
استفاده از امروز
Hope Tomorrow
امید به فردا
Ruin our lives is the three
principle
تباهی زندگی ما نیز بر سه اصل است
Regret Yesterday
حسرت دیروز
Waste Today
اتلاف امروز
Fear of Tomorrow
ترس از فردا
این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد ! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود !
اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده !
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد !
مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. و این است عشق ! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ
- می توانم کمکتان کنم؟
در یک نگاه در وجودش علاقه ای را نسبت به او احساس کرد ولی هیچ عکس العملی از خود نشان نداد . فقط گفت :
- من یک لوح موسیقی می خواهم .
یکی را انتخاب کرد و به دست دختر داد دختر لوح را گرفت و با همان لبخند گفت :
- میل دارید این را برایتان کادو کنم؟
و بدون این که منتظر جواب شود به پشت ویترین رفت و چند لحظه بعد بسته کادو پیچ شده را به پسر داد . پسر جوان با کادویی که در دست داشت به خانه رفت و از آن روز به بعد هر روز به فروشگاه می رفت و یک لوح می خرید و دختر نیز لوح را کادو می کرد و به او می داد . پسر بارها خواست علاقه خود را به فروشنده جوان ابراز کند ولی نتوانست . مادرش که متوجه تغییر در رفتار پسر شده بود علت این پریشانی را از او جویا شد و وقتی متوجه علاقه او شد پیشنهاد کرد که این موضوع را به خود دختر بگوید و نظر او را هم بپرسد . ولی پسر نپذیرفت او هر بار که می خواست با دختر صحبت کند نمی توانست و فقط با خرید یک لوح خارج می شد .
بیماری جوان کم کم شدیدتر می شد و او نمی توانست علاقه اش را به دختر ابراز کند . یک روز که به فروشگاه رفت فقط شماره تلفنش را روی کاغذ نوشت و روی ویترین گذاشت و خارج شد! و روز بعد دیگر به فروشگاه نرفت!
چند روز گذشت و دختر از نیامدن پسرتعجب کرد و به یاد شماره تلفن افتاد و با منزل او تماس گرفت . مادر پسر جوان گوشی را برداشت و وقتی متوجه شد که او همان دختر فروشنده است با گریه گفت :
- تو دیر تماس گرفتی!! ... پسر من دو روز پیش از دنیا رفت.
دختر بسیار متاثر شد و از مادر نشانی اش را پرسید تا او را ببیند . وقتی به منزل پسر رسید از مادرش خواهش کرد که اتاق پسر را ببیند . در اتاق پسر انبوهی از لوحهای موسیقی روی هم چیده شده بود که کادوی آنها باز نشده بود!!
مادر یکی از کادوها را باز کرد و با تعجب داخل آن یک یادداشت دید که رویش نوشته بود
" تو پسر مودب و با شخصیتی هستی و اگر مایل باشی می توانیم با هم یک فنجان قهوه بخوریم . "
یادداشت ازطرف دختر فروشنده بود . مادر بسته بعدی را باز کرد و باز هم همان یادداشت!
مادر گفت :
- پسرم به تو گفته بودم که اگر واقعا او را دوست داری احساسات را ابراز کن و بگذار او هم بداند که احساسی نسبت به او داری . ممکن است او هم به تو علا قمند و منتظر تو باشد .
براساس کتاب داستان های کوتاه اثر سباستین لومان
چیـــزهای کوچـــک زنــدگی

After Sept. 11th one company invited the
remaining members of other companies who had been decimated by
the attack on the Twin Towers to share ! their available office
space
بعد از حادثه یازدهم سپتامبر که منجر به
فروریختن برج های دو قلوی معروف آمریکا شد یک شرکت از بازماندگان
شرکت های دیگری که افرادش از این حادثه جان سالم به در برده بودند
خواست تا از فضای در دسترس شرکت آنها استفاده کنند

At a morning meeting, the head of
security told stories of why these people were alive
and all the stories were just
در صبح روز ملاقات مدیر واحد امنیت
داستان زنده ماندن این افراد را برای بقیه نقل کرد و همه این
داستان ها در یک چیز مشترک بودند و آن اتفاقات کوچک بود
...
..
.
As you might know, the head of the
company survived that day because his son started kindergarten
مدیر شرکت آن روز نتوانست به برج برسد
چرا که روز اول کودکستان پسرش بود
و باید شخصا در کودکستان حضور می یافت
Another fellow was alive because it
was his turn to bring donuts
همکار دیگر زنده ماند چون نوبت او بود که
برای بقیه شیرینی دونات بخرد
One woman was late because her alarm
clock didn""t go off in time
یکی از خانم ها دیرش شد چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد
One of them missed his bus
یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد
One spilled food on her clothes and had to taketime to
change
یکی دیگر غذا روی لباسش ریخته بود و به خاطر تعویض لباسش تاخیر
کرد
One""scar wouldn""t start
اتومبیل یکی دیگر روشن نشده بود
One went back to answer the telephone
یکی دیگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده
بود برگردد
One had achild that dawdledand didn""t get ready as soon as he
should have
یکی دیگر تاخیر بچه اش باعث شده بود که نتواند سروقت حاضر شود
One couldn""tget a taxi
یکی دیگر تاکسی گیرش نیامده بود
The one that struck me was the man who put on a new pair of
shoes that morning, took the various means to get to work but
before he ! got there, he developed a blister on his foot. He
stopped at a drugstore to buy a Band-Aid. That is why he is
alive today
و یکی که
مرا تحت تاثیر قرار داده بود کسی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو
خریده بود و با وسایل مختلف سعی کرد به موقع سرکار حاضر شود. اما
قبل از اینکه به برج ها برسد روی پایش تاول زده بود و به همین خاطر
کنار یک دراگ استور ایستاد تا یک چسب زخم بخرد و به همین خاطر زنده
ماند!
Now when I amstuck in traffic
miss an elevator
turn back to answer a ringing telephone
all the little things that annoy me
I think to myself
this is exactly where God wants me to beat this very moment
به همین خاطر هر
وقت، در ترافیک گیر می افتم
آسانسوری را از دست می دهم
مجبورم برگردم تا تلفنی را جواب دهم
و همه چیزهای کوچکی که آزارم می دهد
با خودم فکر می کنم
که خدا می خواهد در این لحظه من زنده بمانم
Next time your morning seems to begoing wrong
the children are slow getting dressed
you can""t seem to find the car keys
you hit every traffic light
don""t get mad or frustrated
God is at work watching over you
دفعه بعد هم که شما حس کردید صبح تان خوب
شروع نشده است
بچه ها در لباس پوشیدن تاخیر دارند
نمی توانید کلید ماشین را پیدا کنید
با چراغ قرمز روبرو می شوید
عصبانی یا افسرده نشوید
بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست

1. از نظرات دیگران ندانسته، انتقاد،
شکایت و محکوم نکنید.
2. با دیگران صادق باشید.
3. در دیگران انگیزه ایجاد کنید.
4. ذاتاً به همه علاقه مند باشید.
5. همیشه حتی در هنگام مشکلات و سختی ها خنده رو باشید.
6. به یاد داشته باشید که نام هر فردی زیباترین و مهمترین کلمه است.
7. شنونده خوبی باشید. دیگران را تشویق کنید در مورد خود صحبت کنند.
8. براساس علایق دیگران صحبت کنید.
9. طوری رفتار کنید که دیگران احساس کنند مهم هستند و هرکاری که از
دستتان بر می آید صادقانه برایشان انجام دهید.
10. بهترین راه موفقیت در بحث، اجتناب از آن است.
11. به "نظر" دیگران احترام بگذارید. هرگز نگویید " شما اشتباه می
کنید"
12. اگر اشتباه کردید، سریع و صادقانه آن را بپذیرید.
13. دوستانه و مهربانانه صحبت کنید.
14. طوری صحبت کنید که طرف مقابل همیشه در پاسخ تان "بله" بگوید.
15. اجازه دهید طرف مقابل بیشتر صحبت کند.
16. اجازه دهید طرف مقابل احساس کند از شما برتر است.
17. صادقانه همه چیز را از نگاه طرف مقابل ببینید.
18. با عقاید و آرزوهای مثبت و سازنده دیگران همراه شوید.
19. با افراد مثبت و انگیزه دهنده دوست باشید.
20. عقایدتان را هرگز به دیگران تحمیل نکنید.
21. خود را با علائم غیرکلامی طرف مقابل هماهنگ کنید.
22. صادقانه از دیگران تعریف کنید.
23. اشتباهات دیگران را غیر مستقیم تذکر دهید.
24. قبل از انتقاد از دیگران در مورد اشتباهات خودتان صحبت کنید.
25. به جای دستور صریح، سؤال کنید.
26. در دیگران احساس امنیت ایجاد کنید.
27. هر پیشرفت جزیی و هر نکته مثبتی را تحسین کنید.
28. مشوق باشید و بکوشید اشتباه دیگران را آسان و قابل اصلاح نشان
دهید.
29. بگذارید افراد از انجام پیشنهادات شما خوشحال شوند.
30. اگر برای کسی کار مثبتی انجام می دهید، انتظار جبران نداشته
باشید.
سخنی با عمر سعد
«اَیْ عُمَرْ اَتَزْعَمُ اَنَّکَ تَقْتُلُنی وَیُوَلِّیکَ الدَّعِیُّ بِلادَ الرَّی وَجُرْجانَ وَاللَّه لا تَتَهَنَّأُ بِذلِکَ عَهْدٌ
مَعْهُودٌ فَاصْنَع ما اَنْتَ صانِعٌ فَاِنَّکَ لا تَفْرَحُ بَعْدِی بِدُنْیا وَلاآخِرَةٍ وَکَاَنِّی بِرَأْسِکَ عَلی قَصَبَةٍ یَتَراماهُ الصِبیانُ بِالْکُوفَةِ وَیَتَّخِذُونَهُ غَرَضاً بَیْنَهُمْ» .
ترجمه و توضیح لغات
وَلّی، تَوْلِیَةً: سرپرستی امری را به عهده کسی قرار دادن. تَتَهَنَّا (از هَنَأَ): گوارا بودن. قَصَبه: نی. تَرامی: سنگباران کردن. غَرَض: هدف.
ترجمه و توضیح
امام علیه السلام پس از سخنرانی دوم، عمرسعد را خواست و او با اینکه از این ملاقات اکراه داشت و نمیخواست با آن حضرت مواجه گردد بالأخره به جلو آمد و حسین بن علی علیهما السلام برای آخرین بار با وی اتمام حجت نمود و خطر و عواقب وخیم اقدام و تصمیم او را در باره جنگ با آن حضرت بدو تذکر داد و چنین فرمود:
«اَتَزْعَمُ اَنَّکَ تَقْتُلُنی...؛ تو خیال میکنی با کشتن من و به وسیله ریختن خون من به یک جایزه بزرگ و ارزنده! و به استانداری ری و گرگان نایل خواهی گردید؟ نه، به خدا سوگند! چنین ریاستی به تو گوارا نخواهد شد و این، پیمانی است محکم و پیشبینی شده، اینک آنچه از دستت بیاید انجام بده که پس از من نه در دنیا و نه در آخرت روی خوش و راحتی نخواهی دید و در هر دو جهان معذب و مورد خشم خدا و خلق خدا خواهی گردید و چندان دور نیست آن روزی که سر بریده تو را در همین شهر کوفه بر بالای نی بزنند و کودکان این شهر سر تو را اسباب بازی قرار دهند و سنگبارانش کنند».
عمرسعد با شنیدن سخنان امام بدون اینکه جوابی داده باشد، از آن حضرت روی برگرداند و با قیافه خشمگین، خود را به صف سپاهیان رسانید.
نفرین امام و سرگذشت عمر سعد
حسین بن علی علیهما السلام به عنوان اتمام حجت دوبار با عمرسعد ملاقات و به وی
موعظه و نصیحت نمود و حتی وعده داد هرنوع خسارت مادی را که ممکن است بر وی متوجه گردد، جبران نماید و امام علیه السلام خواست از این راهها او را ارشاد و هدایت نماید تا دست به این جنایت هولناک نزند و به بدبختی دنیا و آخرت گرفتار نگردد.
ولی حبّ مقام و آرزوی نیل به ریاست آنچنان عقل عمرسعد را قبضه نموده و اختیار از کف او ربوده بود که در هردوبار امام علیه السلام با عکسالعمل منفی از سوی وی مواجه گردید و از این همه نصیحت و موعظه نتیجهای نگرفت تا بالأخره در ملاقات اول او را چنین نفرین نمود:«ذَبِّحَکَ اللَّهُ عَلی فِراشِکَ؛ خدا کسی را بر تو مسلط گرداند که در میان رختخواب، سر از تنت جدا کند و در قیامت تو را نیامرزد و امیدوارم از گندم عراق جز به مقدار کمی نصیب تو نگردد».
و در این سخن امام میبینیم آن حضرت پس از موعظه و نصیحت آنگاه که نتیجهای نگرفت و پسر سعد را آماده حمله دید فرمود: نه تنها ریاستی نصیب تو نخواهد گردید بلکه نه در دنیا و نه در آخرت روی خوشی نخواهی دید.
اینک یک نگاه گذرا به سرنوشت عمرسعد پس از جریان عاشورا میاندازیم تا معلوم گردد آنچه امام علیه السلام درباره آینده وی گفته بود، چگونه تحقق پذیرفت. و در مدت کوتاهی که پس از جریان عاشورا زنده بود روز خوشی ندید و مرگ او نیز نه تنها به صورت طبیعی نبود بلکه به مضمون نفرین امام علیه السلام به صورت ذبح، آن هم در درون خانه و در میان رختخوابش واقع گردید.
ذلت و بدبختی عمرسعد بلافاصله پس از جریان عاشورا شروع شد؛ زیرا وی به هنگامی که به همراه اسرا وارد کوفه گردید برای دادن گزارش جریان کربلا، به ملاقات ابنزیاد رفت، ابن زیاد پس ازاستماع این گزارش به وی گفت: اینک آن فرمان کتبی را که برای جنگ با حسین به تو داده بودم، به خود من برگردان. عمرسعد به بهانه اینکه متن فرمان در گیرودار جنگ مفقود شده است، از تحویل دادن آن خودداری ورزید ولی چون اصرار شدید ابنزیاد را دید، گفت: امیر! چرا چنین اصرار میورزی من که فرمان تو را اطاعت کردم و حسین و یارانش را کشتم و اما این فرمان تو باید در نزد من بماند تا
بر عجایز و پیرزنان قریش در مدینه و شهرهای دیگر ارائه دهم و عذر خویش را بخواهم.
و بنا به نقل سبط بن جوزی، ابن زیاد برآشفت و جرّ و بحث در میان آن دو به آنجا کشید که عمرسعد چون از دارالاماره به سوی خانه خویش حرکت میکرد، چنین گفت: هیچ مسافری دیده نشده است که مانند من با دست خالی و با بدبختی به خانه خویش مراجعت کند که هم دنیا را از دست دادم و هم آخرت را.
او پس از این جریان خانهنشین گردید؛ زیرا هم مورد خشم ابن زیاد قرار گرفت و هم مورد نفرت عموم مردم کوفه که هروقت به مسجد میرفت مردم از وی کناره میگرفتند و هر وقت از کوچه و بازار عبور میکرد مرد و زن و کوچک و بزرگ او را سبّ و لعن مینمودند و به همدیگر نشان میدادند و میگفتند:«هذا قاتِلُ الْحُسَیْنِ؛ این است آن مردی که حسین را شهید نمود».
و بالأخره در سال 65 هجری یعنی پنج سال پس از شهادت امام حسین علیه السلام به دستور مختار ثقفی با تفصیلی که در کتب تاریخ آمده است به قتل رسید. و اجمال آن این است که:
یک روز مختار به تصمیم خود درباره قتل عمرسعد اشاره نمود و چنین گفت: بزودی کسی را که دارای مشخصاتی چنین و چنان است و قتل وی اهل زمین و آسمان را خشنود میکند خواهم کشت. مردی «هیثم نام» که در آن مجلس حضور داشت منظور مختار را فهمید و فرزندش «عریان» را به نزد عمرسعد فرستاد و بر وی هشدار داد. روز بعد عمرسعد فرزندش «حفص» را که در کربلا نیز به همراه او بود به نزد مختار فرستاد تا با وی گفتگو کند. پس از ورود «حفص» مختار رئیس شرطه خویش «کیسان تمار» را مخفیانه به حضور طلبید و دستور داد که اینک باید سر عمرسعد را از تنش جدا کرده و در نزد من حاضر کنی.
ابن قتیبه میگوید:«کیسان» طبق دستور مختار وارد خانه عمرسعد گردید و او را در میان رختخواب دریافت او چون قیافه خشمناک کیسان را دید مرگ خویش را یقین کرده و خواست از جای خویش برخیزد که لحاف به پایش پیچید و به روی رختخواب
افتاد و کیسان مجالی نداد و سر از تنش جدا نمود و این چنین دفتر ننگین و جنایتبار زندگی او را درهم پیچید.
«کیسان» چون سر منحوس عمرسعد را به نزد مختار آورد، مختار خطاب به «حفص» گفت: صاحب این سر بریده را میشناسی؟ گفت آری و پس از او در زندگی خیر نیست.
مختار گفت: آری برای تو زندگی سودی ندارد سپس دستور داد سر «حفص» را نیز از تنش جدا کرده و در کنار سر پدرش قرار دادند آنگاه مختار چنین گفت: عمرسعد در برابر حسین و حفص در برابر علیاکبر. سپس گفت: نه به خدا سوگند که برابر نیستند و اگر سه چهارم همه خاندان قریش را به قتل برسانم حتی با یک بند انگشت حسین بن علیعلیهما السلام نیز برابری نخواهد نمود .
و این بود نتیجه نفرین و پیشبینی حسین بن علی علیهما السلام در مورد عمربن سعد بزرگترین جنایتکار تاریخ که فرمود:«فَاِنَّکَ لا تَفْرَحُ بَعْدِی بِدُنْیا وَلااخِرَةٍ... ذَبِّحَکَ اللَّهُ عَلی فِراشِکَ عاجِلاً اِنِّی لاَرْجُو اَنْ لا تَأَکُلَ مِنْ برِّ العراق اِلا یسیراً».
لیست کل یادداشت های این وبلاگ